کار را خوب است خدا درست کند: در مقابل کاخ سلطان محمود غزنوی همیشه دو گدا مینشستن، یک گدا متملق و چاپلوس بود هرگاه وزیر، امیر و سردار را میدید به القاب گوناگون چون (اعلی حضرتا!!، شاه شاهان…، بزرگ بزرگان) آنها را مخاطب می نمود و به این وسیله انعام بزرگی از آنها اخذ می کرد و به این ترتیب روزگار خویش را پیش میبرد.
گدای دیگری خاموش و ساکن بو و هر چه به دستش می آمد قناعت میکرد.
گاه گاه گدای چاپلوس به او می گفت: خاک بر سرت، زبان خود را به حرکت در بیار و یک چیزی به دست بیار از صبح تا اکنون یک سکه به دست آورده ای، من را نمیبینی که توسط یک حرکت زبان اینقدر کاسب میشوم؟
گدای ساکن میگفت: کار را خوب است خدا درست کند، سلطان محمود خر کیست؟؟؟
همه روز ها شعار او همین بود، تا این که این خبر به سلطان محمود رسید، سلطان از درباریان خود پرسید که دو تن گدا را دیده اید، یکی از درباریان گفت: آری! یکی آنها خیلی ساکت و دیگری بیسار چاپلوس و پر گوی، اما همان یکی که ساکت است فقت یک کلام را خیلی تکرار می کند.
سلطان گفت: چه کلامی؟
درباری گفت: او می گوید: «کار را خوب است که خدا درست کند،سلطان محمود خر کیست»
سلطان گفت: هی!!! حالا برایش خواهم گفت که من خر کی ام!
سلطان امر نمود که یک مرغ بیاورید، سرش را ببرید و شکمش را خالی کنید، بعداً یک الماس را که در خزانه اش تک بود و از تصرفات هندوستان بود یعنی با او می توانست اجماع ایالت را بخرد همان را در شکم مرغ گذاشت و گفت این مرغ را به همان گدا ببرید که چاپلوسی ما و وزرا و امرا را می کند تا وضعش خوب شود و همان گدای دیگری بداند که ما خر کی هستیم.
وقتی مرغ را به گدای چاپلوس بردند، او قبلاً غذا خورده و سیر بود پس به گدای ساکت گفت: امروز چقدر کار کرده ای؟
او گفت: سه سکه.
گدای چاپلوس گفت: سه تا سکه به من بده مرغ مال تو!
او گفت: شکمت سیر است و حالا میخواهی مرغ را به من بفروشی… نمی خرم!!!
گدای چاپلوس گفت: یک سکه!
او گفت: نه، نمیخرم.
گدای چاپلوس ناچار گشت و بلآخره مرغ را رایگان به گدای ساکت داد.
او مرغ را گرفت تا بخورد، لقمه اولی را که برداشت، الماس را در درون مرغ دید و شاد شد، بعدا به گدای چاپلوس گفت: رفیق! شاید از فردا ما همدیگر را نبینیم ولی یادت باشد که «کار را خوب است خدا درست کند، سلطان محمود خر کیست» روز بعد، وقتی سلطان از محل نشستن دو گدا می گذشت دید گدایی که برایش الماس فرستاده بود هنوز نشسته و گدایی می کند.
سلطان به او گفت: تو هنوز هم گدایی می کنی؟
او گفت: چه کار کنم سلطان! فقیر و بیچاره ام، بوسیله ای همین گدایی خرچ اهل خانه را در می آورم.
سلطان گفت: رفیقت کجا است؟
او گفت؛ نمیدانم امروز نیامده.
سلطان گفت: من دیروز برای یک تحفه فرستاده بودم.
او گفت: محبت کردید اعلیٰ حضرتا… ولی قبل از آن وزیر برای ام غذا فرستاده بود من سیر بوده ام تحفه ای که شما فرستاده بودید دادم به رفیقم.
سلطان گفت: او را ببندید و به داخل کاخ ببرید…. او را درون کاخ در یک ستون بستند. سلطان گفت: من هر چیز می گویم تو باید تکرار کنی، بعد گفت: بگو که کار را خوب است خدا درست کند، سلطان محمود خر کیست.
او نمیگفت چون می ترسید، سلطان گفت اگر نگویی کتک خواهی خورد!
این بد بخت شرع کرد و گفت میگویم: در این وقت سلطان جمله را می گفت و گدا تکرار می کرد ( کار را خوب است خدا درست کند، سلطان محمود خر کیست) آری! زیرا آنچه را خدا برای بنده خود بخواهد هیچ کس نمیتواند از او بگیرد!
افزودن دیدگاه