چهار ساعت بزرگ تیکتیک کنان سکوت خانه او را که به وسیله شورویها ساخته شده، میشکند. یک شمع نیمه سوخته در آنطرف قفسه کتابها قرار دارد. یک تلویزیون کوچک با دود پوش شده است.
این جایی است که «رهنورد زریاب»، مشهورترین رماننویس افغانستان خودش را هفتهها در میان شیشههای ودکای قاچاقی و خاطرات قدیمی کابل، پایتختی که مدتهاست با پول و جنگ استحاله یافته، قفل میکند.
آقای زریاب از آخرین نوشتهاش که با دستخط خود در روی یک کاغذ نوشته، میخواند: «ما در یک خلاء زندگی میکنیم، با فقدان آرمانها و قهرمانانمان». دود از سیگار «پین»اش که یک برند تند کوریای جنوبی است، برخواسته و بر دیوارهای زرد مینشیند. «قهرمانان در خاک خفتهاند، آرمانها به سخره گرفته شدهاند».
اولین کار آقای زریاب در دهه 1970 گُل کرد؛ تولیدی در یک برهه نادر صلح و تساهل در تاریخ افغانستان، زمانی که این کشور در اثر یورشها و جنگهای داخلی هنوز از هم نپاشیده بود. افغانستان هنوز مرحله مرتعشی از موسیقی و تئاتر داشت و نویسندگان، خوانندگان بیشماری فراتر از نخبگان سیاسی داشتند.
آقای زریاب که هفتاد سال سن دارد، مشتاقانه به یاد میآورد: «من نامههایی از دختران دریافت میکردم که وقتی بازشان میکردی، بوی عطر میدادند».
«حمیرا قادری»، نویسنده، میگوید که داستانهای آقای زریاب از مطالعه ادبیات و فلسفه غربی او ناشی میشود. او از طریق بورسیه در بریتانیا و نیوزیلند تحصیل کرده است. اما قهرمانان او بومی و سادهاند که به لطافت تمام، اصول عقاید دینی و خرافات را در یک جامعه محافظهکار مورد پرسش قرار میدهد.
بانو قادری میگوید: «او اولین نویسندهیی است که با دید یک خواننده خوب بر ساختار داستانها تمرکز میکند، ما او را پدر قصهگویی نو در افغانستان مینامیم».
اما پس از اینکه آقای زریاب الگو و نمونهیی برای ادبیات افغانستان شد، مجبور گردید تا ناظر کابلی باشد که او در 17 کتابش، آن را الهه موسیقی و سلحشوری میخواند، اما گرفتار هرج و مرج و ویرانی شده بود.
برخی از آشفتگیها در یک دهه گذشته کمتر شده است، اما این برای او درد بیشتری به ارمغان آورده است. او از چگونگی بازسازی کابل بیزار است: بر بنیاد پول آمریکایی و ارزشهای غربی که فرهنگ افغانی را زیر گرفته است.
او با عجز میگوید: «پول، پول، پول، همه در جستوجوی یافتن پول اند، از هر راهی که بتوانند. هنر، فرهنگ و ادبیات کاملا فراموش شده است».
هرچند برای برخی از مردم افغانستان حزنانگیز است که یکی از معروفترین و دیرپاترین نویسندگانشان عمیقا در خاطرات خودش رها شده و نمیتواند یا نمیخواهد در یک زمان آسیبزا و مغشوش کشورش، هویتی جدید از خود به نمایش بگذارد.
«مجیب مهرداد» ، کارشناس و شاعر میگوید: «زریاب با گذشتهیی افسونشده است که برای خودش سمبول یک زندگی ایدهآل است. او نمیتواند ارتباطش با گذشته را قطع کند. او در گذشته زندگی میکند».
آقای زریاب به نوبه خودش اصرار دارد که هنوز به مشکلات این روزها نگاه میکند، هرچند زمانهایی را که او اشاره میکند، ناشناخته ماندهاند.
در یکی از آخرین رمانهایش، چهره باشکوه از کابل قدیم در اوایل دهه 1900 را نشان میدهد که به صورت اتفاقی او با یک پرنده دانا ملاقات میکند و برایش فلسفه سقراط را معرفی مینماید. او در تعمق و خودکاوی غرق شده است.
آقای زریاب میگوید که آن پرنده سمبول روشنایی است که از قرن بیستم به اینجا کشانیده شده و در کتاب، به صورت متداوم به وسیله حاکمان و روحانیون شهر تعقیب شده است ـ یک مطلب آشکار و متداوم در افغانستان مدرن.
او میگوید: «متأسفانه هیچ کس آن قسمت را نفهمید، آنان فکر میکردند که این یک فانتزی خیالی بوده است».
بیارتباطی با خواننده برای کسی که شهرتاش را در جوانی به دست آورده و آوازه بینالمللیاش به زبانهای متعدد ترجمهشده، آسان نبوده است.
آقای زریاب هنوز پایگاه کوچک شهرت خود را در میان مردم دارد و همین امر، یکبار او را برای تلاش جهت دوباره برقرار کردن ارتباط با علاقمندانش از طریق یک صفحه فیسبوک الهام بخشید، اما به زودی دریافت که این کار تنها ضیاع وقت است. او احساس کرد که: علاقمندی آنان صوری بود. آنان به دنبال درک عمیقی از کارهای او نبودند.
او میگوید: «در واقع من برای خودم مینویسم. چیزی در درونم هست که لازم است بیرون شود، در غیر آن صورت مرا رنج میدهد. مهم نیست که برای کی بنویسم».
آقای زریاب یکی از سه فرزند خانواده بود که در آگست 1944 در ریکاخانه در کابل قدیم به دنیا آمد. مادر و پدرش که یک بازرگان در چین بود، نمیتوانستند بخوانند. فاصله بزرگ سنی میان او و دیگر فرزندان به این معنی است که او همانند تک فرزند رشد کرده است.
او پس از فراغت از دانشکده خبرنگاری دانشگاه کابل، برای تحصیلاتش در مقطع فوق لیسانس به ولز رفت. پس از بازگشت، اولین وظیفه او گزارشگر جنایی برای مجله ژوندون بود که یکی از نشرات برجسته در زمان خود پنداشته میشد. آقای زریاب گفت که آن شغل را به این خاطر پیگیری کرد که جزییات کار صحنههای جرم برای داستانهایش الهامبخش بوده است.
او به کارش به عنوان گزارشگر و دبیر برای روزنامهها و مجلات ادامه داد و همچنان حتی پس از اینکه داستانهای او مورد استقبال هم قرار گرفت، او مقامهای ارشد را در وزارت فرهنگ نیز عهدهدار شد.
پس از اینکه جنگهای داخلی در دهه 1990 درکابل تشدید گردید، آقای زریاب برای مدت کوتاهی به فرانسه تبعید شد؛ همسر و سه دخترش که نمیخواستند به خشونت و بیثباتی افغانستان برگردند، در اروپا ماندند. او میگوید پس از اینکه طالبان سقوط کردند، او با بیش از 650 پوند کتاب و در حدود 22 دالری که در جیبش بود، به آپارتمان قدیمیاش در کابل برگشت.
شهر جوانی او و شهر داستانهایش دیگر وجود نداشت. او گفت که: «من همین دلبستگی را با این مکان دارم. نمیدانم چرا، میدانم که در اینجا فقر است، دروغ و دورنگی ست، اما هنوز قلب من همینجاست».
فرهنگ مطالعه حتی در کابل بسیار کم باقی مانده است. کتابفروشیها با کاپیهای قاچاقی کتابهای ایرانی اشباع شدهاند. نویسندگان محلی هیچ پولی از نشر کتابهایشان به دست نمیآورند. آقای زریاب به ازای حق تألیفاش، چند کاپی کتاب از ناشر میگیرد تا میان دوستانش توزیع کند.
آخرین کار او «قلندرنامه» است که مجموعهیی از عکسهای مینیمالیستی میباشد که او آن را به ازای 150 نسخه رایگان، عرضه کرده است.
وسیم امیری، ناشر، میگوید که از این کتاب تنها طی سه ماه پس از نشرش 100 کاپی فروخته شده است. در مقابل، آقای امیری قفسه را با مجموعه از اشعار فاضل نظری، شاعری از کشور همسایه ایران، پر کرده است. در 32مین تجدید چاپ در پنج سال گذشته، این کتاب به تعداد بیش از 80 هزار کاپی فروخته شده است.
از زمان بازگشت آقای زریاب، امور روزمرهاش جریان سادهیی داشته است، که بخش اعظم وقتش صرف خواندن و نوشتن در آپارتمان طبقه ششماش میشود. او صبحگاهان در حومه بلاک به قدم زدن میرود. اگر هوا زیاد آلوده باشد، در خانه به یوگا میپردازد.
بعد از ظهرها، یک راننده او را به وظیفه نیمهوقتش میبرد. او خبرهای طلوع را که بزرگترین کانال خصوصی کشور است، ویرایش میکند. زمانی که او در جریان هفتهها خلوت گزیند، با جهان قطع ارتباط میکند. کارفرمایش میفهمد.
خواست آقای زریاب برای خلوت، ریشه در کودکی او دارد. او مشتاقانه زمانهایی را که در امتداد دریای کابل قدم میزد، به یاد میآورد. زریاب میگوید: «آن زمان آب زیبا و شفافی داشت، ماهیگیران با تور ماهی میگرفتند، نه با قلاب. من تمام روزم را در کنار دریا میگذراندم». او تأسف میخورد از اینکه نه تنها دریا، بلکه مردم این شهر نیز تغییر کردهاند. در زیارتی در امتداد همان دریا، اخیرا جمعیتی از اوباشها یک زن جوان را متهم به کفرگویی کرده، او را در روز روشن تا سرحد مرگ لت و کوب کردند. آنان جسد او را به بستر دریا که اینک مملو از اشغال میباشد، کشانیده و آتش زدند.
او گفت: «در ریکاخانه کابل قدیم، باری یک دکاندار گستاخانه چیزی را به یک دختر کوچک فروخته بود. باشندگان بدون تصمیم جمعی، خرید از مغازه او را متوقف کردند و او مجبور به کوچیدن شد، آیا دیگر همچون مردمی را داریم؟ امروز، آنان یک دختر را میکشند و سپس میسوزانند».
«چطور میتوانم دلبسته گذشته نباشم؟!»
مترجم: طاهره رحمانی
منبع: نیویورک تایمز
افزودن دیدگاه