تابش آفتاب بعد از ظهر بهاری همراه با گردباد های خاکی هنوز در غرب کابل وجود دارد. اما در این روز نسبتا گرم در غرب کابل سنگینی هوای آفتابی این شهر در آستانه غروب، کمتر شده است. در این هوا، عزم دیدار شخصی را می کنم که برای نزدیک به بیست سال از جامعه تقریبا منزوی است. این انزوا خود خواسته است. یکی از دوستانم در صفحه فیس بوک خود در باره این شخصیت منزوی اما متفاوت، استاتوسی نگاشته بود که توجه ام را جلب کرد.
فیس بوک منبع خوبی برای حکایت های متفاوت از زیر پوست شهر کابل و مجموع افغانستان شده است. این روزها، می توان حقایق، شایعات، دسایس، تهمت ها و تکریم و چاپلوسی ها را در صفحات متعدد اجتماعی فیس بوک، در این شهر به وضوع مشاهده کرد.
مسیر راه را برای معارفه و گفتگو با محمد میپیمایم.
مسجدی بزرگی که قرار است در مقابل آن با محمد گفتگو کنم، در میانه جاده کاتب در غرب کابل از دور دست ها پیداست. مناره های بزرگ این مسجد، نمای بیرونی ساختمان و کاشی های هشت ضلعی به کار رفته در آن با بیش از یک دهه ساخت و فعالیت اش، او را برای هر شهروند این بخش پایتخت شناخته شده، ساخته است. معماری اسلامی این مسجد چشم هر بیننده ای را به خود جلب می کند. بینان گذار اش از علمای ارشد شیعه افغانستان بوده و سال گذشته نیز پس از درگذشت، در این مکان دفن شده است. این روزها باقرالعلوم، از جهت دیگر نیز بر سر زبان ها افتاده است. جنبش روشنایی که تظاهرات گسترده ای را در پایتخت افغانستان حدود دو هفته قبل برگزار کرد نیز در این مسجد گردهمایی دارد و برنامه ریزی می کند. علاوه بر آن، این مسجد در کنار این که جایگاه برای طلاب دینی متعددی است و روزانه نمازگرانی فراوانی نیز در آن حضور می یابند، مکانی برای مسکن گزینی اشخاصی نظیر محمد نیز می باشد؛ محمد که حدود بیست سال است در این محله زندگی می کند و از آغاز بنای این مسجد در پانزده سال اخیر همسایه در به دیوار او شده و دیوارهای بیرونی آن جایگاه زندگی پر رمز و رازش می باشد.
در افغانستان شاید داستان های زیادی از زندگی غم انگیز بسیاری از شهروندان این سرزمین وجود داشته باشد. اما داستان محمد نبستا متفاوت است. در عین این که غم انگیز است، بیانگر روان شناسی متفاوت انسان افغانی است.
آواره دیار
در اولین برخورد محمد را ژولیده یافتم. شلوارش کهنه و فرسوده شده است. بخشی از آن اصلا وجود ندارد. در قسمت های زانوی شلوارش می توان پینه های دیگری را دید. بالاپوشش هنوز زمستانی است. خود را با تکه های کهنه پیچانده است. برخلاف لباس های ژولیده اش صورت اش اصلاح شده است. اما نحیف و ضعیف به نظر می رسد. می توان به خوبی، بوی چرب مبلایل بایسکل را از دور در لباس هایش احساس کرد و دستانش نیز همانند کارگران، زمخت به نظر می رسد.
اطرافیان اش که برای سال های متمادی همه روزه او را دیده اند، می گویند که بیست سال قبل دیار اش در شمال افغانستان را ترک کرده و ساکن کابل شده است. در طول بیش از یک دهه گذشته، در جوار مسجد باقرالعلوم حضور دارد و همواره در آستانه در ورودی مسجد شب ها را سر می کند و روزها نیز در غرفه بایسکل ساز که بیش از ده سال مشغول بایسکل سازی در این منطقه است، می گذارند. برای هر فرد که جدید وارد این مدرسه می شود و چند ماهی را سپری می کند، محمد، زندگی اش و پوشش اش سوال بزرگی می گردد. اما او برخلاف دیگران، آن زندگی را عادی می پندارد و برخلاف امیال دیگران که به عنوان همسایه و آشنای او زندگی متفاوتی برایش می خواهند، با همان روش زندگی، روزهایش را سر می کند.
سکوت درونی
وقتی نزدیک اش شدم، با تمام زرنگی از من کارت هویت خبرنگاری ام را تقاضا کرد. از این که خبرنگارم اطیمنان یافت و پس از آن در طول مدت یک ساعت حضور در کنار او، شاید بیش از ده جمله با ما نگفت.
او آرام و با نگاه سر به زیر، با من سخن می گفت. قصه زندگی اش را در این شهر پنهان می ساخت و این موضوع، بیشتر موجب توجه همگان را به او می شد.
شماری از کسانی که با او همه روزه سخن گفته اند، می گویند که محمد چهل ساله است و به گفته خودش 20 سال است که در کابل زندگی می کند. زادگاهش مزار شریف در شمال افغانستان است. به او انشتین می گویند. برخی دیگر نیز او را استاد سفید صدا می زنند.
او در مورد کمییا، فیزیک، ریاضی و شخصیت های که در عرصه این علوم دست آوردی داشته بیشتر از طلاب مسجد باقر العلوم می داند. اشعاری از سعدی، گنجی و مولانا را با تفسیرش حفظ دارد. قرآن و دعا های مختلف را در شب های چهار شنبه و جمعه می خواند. همه روزه مطالعه می کند. در مورد ترکیب داروهای یونانی و مورد استفاده آن ها خوب می داند.
قصه زندگی
محمد جوانی و دست کم بیست سال عمر مفیدش را بر سر عشق گذاشته است. عشق دختری که بیست سال قبل او را ترک کرده و ازدواج نموده است. محمد به دوستان طلاب مدرسه اش گفته است که پس از جدایی از این دختر، او نیز دیارش را ترک کرد. اما او به جز اندک دوستان طلبه اش به کسی دیگری چیزی از زندگی خود نمی گوید.
در مدت ده سال که با بایسکل ساز محله و شماری از طلاب مدرسه آشنا است و زندگی خود را سپری می کند، محمد سیگار نکشیده و اعتیاد ندارد. او به جز روزهای عید، همیشه در این منطقه زندگی می کند. دوستان و آشنایان دیگر در کابل ندارد.
در مدت اقامت در کابل نیز از زمانی که با بایسکل ساز محله آشنا شده، روزانه با او در بایسکل سازی کمک می کند و در عوض با او غذا می خورد. شب ها نیز طلاب مدرسه باقرالعلوم برایش غذا می دهند.
استحمام اول؟
زندگی محمد با همه حاشیه هایش غم انگیز است. او علاوه بر این که منزوی شده، از آغاز ترک دیار خود، خود را به چالش بزرگ نیز طلبیده است؛ چالشی که شاید سر او را بر سر زندگی بگذارد. محمد به دوستانش گفته است که از آغاز ترک عشق خود، تعهد کرده تا روزی که لباس دامادی را با او بپوشد، استحمام نکند.
اکنون بیست سال است که او حمام نکرده. محمد به دوستانش گفته تا روزی که لباس دامادی را با دختر که عاشق بوده در تن نکند، حمام نمی کند.
به این جهت، او را در درون مسجد راه نمی دهند.
شش ماه آوارگی دیگر
طلاب مدرسه محمد را انشتین صدا می زنند. یکی از این طلبه ها به خبرنامه گفت که روزی از محمد خواستند تا استحمام نماید و در غیر آن صورت مکان خود را ترک کند. تصمیم گرفتند تا او را به زور حمام دهند. به او گفتند که همه وسایل حمام از شامپو تا حوله را برایش آماده کرده اند. پس از اصرار زیاد، محمد به حمام اجباری راضی نمی شود. او را محکم می گیرند و می خواهند حمام اش دهند، اما او موفق به فرار می شود. شش ماه دیگر او از خانه دوم خود نیز آواره می شود. قهر بوده و هیچگاهی به سراغ همسایگی مسجد نمی رود. در نهایت بعد شش ماه دوباره بر می گردد، اما با همان لباس، کفش و بالاپوش.
غروب کامل
آفتاب لب بام مسجد است و یک ساعت کلنجار با محمد ما را به جایی نمی رساند. او در این مدت حلقه های زیادی از سیمی را در یکی از ویل های بایسکل تحت تعمیر می پیجاند. حلقه های که همدیگر را قطع نمی کنند و در موازات یک دیگر پیجانیده می شوند. محمد به این حلقه ها نگاه می کند در حالی که غروب کامل خورشید باقرالعلوم نزدیک است. محمد را ترک می کنم، اما فکرم را آن حلقه های موازی فراگرفته که آیا محمد نیز پس از بیست سال همانند این حلقه های سیم ویل بایسکل که شب و روز اش را گذارنده و حلقه زده، می تواند پیش از آن که آفتاب عمرش در آستانه غروب برسد، شانس آن را بیابد تا چالش خود را بشکند و لباس های ژولیده را که بیش از یک دهه به تن کرده، تبدیل نماید و به معشوقی که بیست سال عمر خود را بر سر او گذارده، دست یابد؟
نصیر فیضی همکار این گزارش بوده است.
افزودن دیدگاه