سه سال از ازدواج من و یونس گذشته بود. زندگی فقیرانه اما پر از آرامشی در منطقه افشار کابل داشتیم. اما در یکی از شب‌های تاریک و سرد خزانی، تازه قصد خوابیدن داشتیم که دروازه را کوبیدند. با باز شدن دروازه، تعدادی با سروصدا داخل حیاط و خانه شدند.

آنها تمام خانه را تلاشی کردند. بعضی وسایل خانه را شکستند… و یونس را در حالی که تنها یک پیراهن به تن داشت با خود بردند.

یکی از آنها موقع خارج شدن به من و عصمت پسرم گفت که چیز خاصی نیست و یونس، تا سه-چهار روز آینده دوباره باز می‌گردد. از آن زمان تا حالا نزدیک به چهل سال می‌گذرد اما یونس هرگز برنگشت.

خانوادهای‌ که هرگز چهار نفره نشد

یونس محصل بود که ما با پول قرض عروسی کردیم. او با پول قرض توانست برای درس خواندن در مقطع کارشناسی ارشد (ماستری)، به روسیه برود. آرزو داشت تا بعد از برگشت تمام بدهکاری‌هایش را بپردازد.

آن زمان نانی برای خوردن نداشتیم و در ضمن به خیلی‌ها بدهکار بودیم. قطعه زمینی داشتیم که حاصل آن را طلب‌کارها به جای سود پول‌شان می‌بردند.‌‌

یک سال زمان برداشتن محصول بود. تمام طلب‌کارها آمده بودند و خرمن را در همان‌جا، بین خودشان تقسیم کردند. با مشاهده آن وضعیت، خیلی جگر خون شدم و هرچه جواهراتی را که یونس و یا خانواده خودم خریده بودند، به شمول فروش واسکت روپیه سفید عروسی‌ام، همه را فروختم و بدهکاری را پرداختم.

Dawlatshahi5
سیما دولتشاهی، مادر احمد شریف دولتشاهی

 تازه روزگار و زندگی شاد و خوشی را با یونس در کابل شروع کرده بودیم. البته آن زمان هم، همه چیز درست نبود و ما در منطقه افشار در یک خانه کرایی زندگی می‌کردیم. دو اتاق داشتیم و با گلیم یکی از اتاق‌ها را پوشانده بودیم. نیمی از اتاق دیگر، گلیم فرش بود و نیم دیگرش هم برهنه بود.

یونس هم تازه کارش را شروع کرده بود و مقدار زیادی از درآمدش را برای کمک به خانواده‌های فقیر اختصاص می‌داد. خانه ما مثل مرکز خیریه شده بود. یونس برای خود ما مقدار کمی از حقوقش را می‌گذاشت و گاهی هم از آن، چیزی برای خانه نمی‌ماند.

او همیشه برای صرفه جویی کردن در مصارف زندگی، برای ما و خودش که آن زمان صاحب نام و نشانی هم بود، از لیلامی لباس می‌خرید.

گهگاهی من از این کارش برآشفته می‌شدم؛ اما پس از دلجویی‌هایش، به او و خودم افتخار می‌کردم که شوهر مردم دوستی دارم. با این حال ما از زندگی خوشحال بودیم. فرزندمان عصمت الله آن زمان کوچک بود و در انتظار فرزند دیگرمان بودیم تا خانواده‌ ما چهار نفره شود اما با بردن یونس، خانواده‌ ما هرگز به 4 نفر نرسید.

بردن‌ مردها ادامه یافت

ماه‌ها می‌گذشت و من هم با کابل ناآشنا بودم و با کودکم زندگی را به سختی می‌گذراندم.

ماموران ناآشنا همیشه خانه ما را زیر نظر داشتند و هر از گاهی با لباس مبدل در اطراف خانه دیده می‌شدند. حضور آنها من را بیشتر از قبل نگران می‌ساخت.

بردن مردان از خانه‌ها در کابل ادامه یافت و در نهایت اهالی محل جمع شدند و تصمیم گرفتند که به وزارت داخله رفته، سراغ آدم‌هایی را بگیرند که ماموران پیش از این با خود برده بودند.

Dawlatshahi4
سیما‌دولت‌شاهی، همسر یونس‌دولت‌شاهی در سن هفده‌ سالگی ازدواج کرد

بعد از سه ماه نوبت به من رسید. به صورت اتفاقی با خانمی که یونس در گذشته به او و فرزندانش کمک می‌کرد یکجا برابر شدم. رفتیم پیش حفیظ الله امین. اول آن خانم عریضه‌اش را داد و گفت که یا برای فرزندانم خرج بدهید و یا شوهرم که در بگرام زندانی است را آزاد کنید.

حفیظ الله امین گفت:‌« برو فرزندانت را در مرستون بگذار و خودت شوهر کن.‌»

 خانمی که همراه من بود بسیار ناراحت شد و گفت آیا در غیاب تو، زنت شوهر کرده و فرزندان خودت را در مرستون گذاشته که حالا من این کار را کنم. او با چشم گریان از اتاق بیرون شد و نوبت به من رسید. وقتی عریضه‌ام را دادم به من گفت که یونس را رفقایش پاکستان برده، برو خانه‌ات….‌

بردن مردها ادامه داشت و از آمدنش خبری نبود. جست‌وجوهای ما ادامه داشت اما هیچ‌گاهی نفهمیدیم که به چه سرنوشتی دچار شدند.

38 سال انتظار

سیما‌دولت‌شاهی، همسر یونس‌دولت‌شاهی در سن هفده‌ سالگی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج‌ دو فرزند بود.

یونس دولت‌شاهی، یکی از نظامیان افغان در دوران صدارت سردار محمد داوود خان (6 سپتامبر1953-مارچ1963) بود. او مکتب را در لیسه حبیبیه کابل به پایان رساند و سپس وارد حربی شوونحی ‌‌‌‌‌‌‌‌(مکتب نظامی‌) شد و بعد هم مدرک ماستری‌اش را با درجه عالی از روسیه بدست ‌آورد.

یونس در دوران حکومت داوود به عنوان ضابط اجرای وظیفه می‌کرد. با روی کار آمدن حکومت نور محمد تره‌کی نیز در همین وظیفه بود تا اینکه در سال ۱۳۵۸ پس از کشتن نور محمد تره‌کی و روی کار آمدن حفیظ‌الله امین که حدود صد روز رییس‌جمهور افغانستان بود، بازنشسته می‌شود.

یونس دولت‌شاهی، همسر سیما دولتشاهی یکی از نظامیان افغان در دوران صدارت سردار محمد داوود خان بود

شب‌ هنگام محمد یونس را افراد ناشناس نظامی با خود می‌برند. خانم محمد یونس به خبرنامه می‌گوید که فقط سه سال با شوهر زیر یک سقف زندگی کرده و باقی عمرش را به امید بازگشت او گذرانده است.

بعد از ناپدید شدن یونس همسرش او را سال‌ها جسته‌ است اما هرگز موفق به یافتن او نشد. سیما می‌گوید:‌« از زمستان سال ۱۳۵۸ تاکنون زندگی را به امید بازگشت گذرانده‌ام و با این امید از فرزندانش مراقبت کرده‌ام. امید من بعد از آن بیشتر شد که چندی قبل لیستی از ۵ هزار گم‌شده تاریخی افغانستان اعلام شد. در آن لیست اسم یونس نبود و ما نیز در چندین جای او را جستیم؛ اما با خودم فکر می‌کنم که شوهرم زنده ‌‌است و روزی باز خواهد گشت.‌»

او می‌گوید یک روز او و چند خانم دیگر که در جست‌وجوی یونس بودند، در مقابل ارگ با خانم دیگری روبرو می شوند که امید او را برای بازگشت یونس بیشتر ساخت. آن زن گفته بود که شوهرش پس از 20 سال از زندان آزاد شده است. سیما می‌گوید که بعد از آن، حرف‌های آن زن همیشه به ذهنش خطور می‌کرد و امید داشت تا روزی از یونس او هم خبری برسد.

روزهای سخت زندگی

سیما می‌گوید که با تولد فرزند دیگرم سه نفر شدیم و یک سال در کابل بدون یونس زندگی را با سختی زیادی گذراندیم.

«اقوام و آشنایان از جمله برادر یونس آمدند تا ما را به جاغوری ببرند اما من به امید بازگشت یونس بودم و با آن‌ها نرفتم. بعد‌ها خواهران شوهرم آمدند و مرا راضی کردند تا کابلی را که آن زمان به شهر وحشت تبدیل شده بود، ترک کرده و با فرزندانم به جاغوری در غزنی بروم.

سیما برای تامین مخارج زندگی، در شهرستان جاغوری مرغ پرورش می‌داد

همه گرفتار زندگی خودشان بودند و من با دو فرزندم باز‌هم در جاغوری زندگی سختی را گذراندیم. روزگاری که من با فرزندانم فقط می‌توانستیم برای زنده‌ ماندن تلاش کنیم؛ اما به خودم تعهد سپرده بودم که این سختی‌ها مرا خم نکند و من بتوانم فرزندان یونس را آن‌گونه که با هم برای‌شان برنامه می‌ریختیم، بزرگ کنم.

وقتی که من و فرزندانم از کابل به جاغوری رفتیم هم چیزی نداشتیم. از طرفی من به کار دهقانی بلد نبودم و توان کارگر گرفتن را هم نداشتم. به بچه‌ها کم ‌و بیش غذا می‌دادم و خودم کوشش می‌کردم که آن شرایط را تحمل کنم.»

سیما به خبرنامه می‌گوید سال‌ها زحمت کشید و زندگی‌‌اش را با نان خشک گذراند. این مادر صبور موفق می‌شود که فرزندانش‌(عصمت‌ شریف دولت‌شاهی و احمد شریف دولت‌شاهی‌) را به مکتب بفرست تا درس بخوانند و باسواد شوند.

سیما برای تامین مخارج زندگی، تعدادی مرغ پرورش می‌داد اما هرگز به خاطر ندارد که در آن زمان‌ها تخم مرغ خورده باشد. او با فروش تخم مرغ‌ها، نیازهای اولیه زندگی خود و دو فرزندش را تامین می‌کرد تا به گفته خودش مجبور نشود دستش را پیش کسی دراز کند.

او می‌گوید «یادم هست که احمدشریف و عصمت‌شریف خیلی وقت‌ها لباس درست نداشتند. یادم نمی‌رود که یک زمستان هر دوی‌شان کفش نداشتند و بدون پاپوش و با پلاستیک زمستان گذشت؛ اما با همه این سختی‌ها هیچ کدام پیش کسی دست دراز نکردیم.»

Dawlatshahi0
سیما دولت‌شاهی می‌گوید که همیشه آرزو داشت عروسانش خوش و خندان باشند و سرنوشتی شبیه او نداشته باشند

زندگی شبیه داستان‌ها

در آن زمان حرف‌های زیادی از مردم می‌شنیدم. روی کلکین، پرده ضخیم و پینه بسته را می‌کشیدم تا کسی نبیند که من با دو فرزندم در خانه تنها هستیم.

با غروب خوشید خانه من نیز تاریک می‌شد. دروازه را می‌بستم و در پشت آن چوب‌های بزرگی را می‌گذاشتم که به آسانی باز نشود.

کتاب‌های زیادی می‌خواندم، کتاب‌های داستانی ‌بازی سرنوشت و بی‌سرپرستان را بیشتر دوست داشتم و زیاد هم خوانده ‌بودم. زندگی من با دو فرزندم همانند داستان همان کتاب بی‌سرپرستان بود. دلم شاد می‌شد وقتی به پایان خوش داستان زندگی بی سرپرستان می‌اندیشیدم.

با این حال فرزندانم بزرگ شدند و مکتب را به پایان رساندند. عصمت شریف به خانواده پدرم پیوست و احمدشریف به پاکستان رفت و من با خانواده پدرم، با برادرانم زندگی می‌کردم.

مهاجرت به پاکستان

بعد از مدتی احمدشریف آمد. من، برادرم و یکی از فرزندانش با احمد شریف راهی پاکستان شدیم و در کویته ساکن شدیم.

احمدشریف در پاکستان به معلمی شروع کرد و من به عنوان معلم به کودکان تا صنف سوم درس می‌دادم.

Dawlatshahi10
احمد شریف دولت شاهی بعد از گذراندن امتحان کانکور به دانشکده وترنری دانشگاه کابل راه یافت و سه سال در این دانشگاه درس خواند

عصمت شریف هم توانسته بود با حمایت پدر و برادرانم مدرک فوق لیسانس (ماستری) بگیرد. با آرام شدن وضعیت، ما دوباره به افغانستان برگشتیم و از احمد‌شریف خواستم که درس‌هایش را همانند برادرش عصمت ادامه بدهد.

شهادت احمد شریف

احمد شریف دولت شاهی بعد از گذراندن امتحان کانکور به دانشکده وترنری دانشگاه کابل راه یافت و سه سال در این دانشگاه درس خواند.

اما به دلیل برخورد بد یکی از استادان این دانشگاه، از درس دل‌سرد می‌شود و پس از مدت زمانی که از درس و دانشگاه دور بود، در یکی از دانشگاه‌های خصوصی شروع به درس خواندن می‌کند. احمد شریف، مدرک کارشناسی‌ رشته اقتصاد را از همین دانشگاه خصوصی گرفته‌ بود و در حال تحصیل در مقطع ماستری بود.

احمد شریف دولت‌شاهی، در کنار سایر فعالیت‌هایش به عنوان کارشناس و مشاور در دفتر معاون سوادآموزی وزارت آموزش و پرورش افغانستان کار می‌کرد. او سال گذشته در حادثه دوم اسد در دهمزنگ به شهادت رسید.

Demonstration blast
احمد شریف سال گذشته در حادثه دوم اسد در دهمزنگ به شهادت رسید

از آن روز به بعد جای احمد شریف در خانواده و هم‌چنین در پشت میز کارش در معینیت سوادآموزی خالی است. همکارانش بر میز او دسته گلی گذاشته بودند و عکسی از او روی دیوار بود که لبخندی برلب داشت.

او از پیشتازان اعتراض مدنی مردم در شهر کابل بود که اقدام حکومت افغانستان در تغییر مسیر لین برق ترکمنستان از مسیر بامیان به سالنگ را تبعیض‌آمیز و بی‌عدالتی دانسته و علیه این اقدام اعتراض کردند. اما حملات انتحاری در تظاهرات مدنی هواداران جنبش روشنایی، بسیاری از تحصیل کردگان این شهر و از جمله احمد شریف دولت‌شاهی را به خاک و خون کشاند.

او هم مانند پدرش، رفتن زودهنگامی داشت و خانم و فرزندانش را تنها گذاشت.

سرنوشتی مشابه

از احمد شریف دو دختر به ‌جا مانده‌ است. فرزندانی که احمد شریف آرزو داشت که مثل او بی‌پدر بزرگ نشوند.

شیما همسر احمد شریف به خبرنامه می‌گوید “دختر بزرگش از او می‌پرسد که پدرش چرا او را دوست ندارد و او را تنها گذاشته ‌است.”

بعد از درگذشت احمد شریف دختر دومش به دنیا آمده ‌است همانند خودش که بعد از بردن پدرش توسط ماموران امین، به دنیا آمده بود و پدرش را ندیده بود.

Dawlatshahi3
دختر دوم احمد شریف بعد از درگذشت‌اش به دنیا آمده است

ستایش دختر بزرگ‌تر احمد شریف که حالا 5 ساله است، هرجا که تصویری از پدرش را می‌بیند، می‌بوسد و دستی به سر و صورتش می‌کشد.

حالا دختر کوچک احمد شریف دولت‌شاهی در نبود پدر، یک‌ساله شده و مادر بزرگش سیما دولت شاهی، می‌گوید که روز تولد نواسه‌اش را در حالی جشن می‌گیرد که هنوز به نبودن پسرش عادت نکرده؛ اما برای دل‌جویی از فرزند و خانمش، زاد روز نواسه‌اش را گرامی ‌می‌دارد تا حال و هوای آنها کمی تغییر کند و ….

خانواده‌ دولتشاهی در تلاشند تا دختران احمد شریف نبود پدرشان را احساس نکنند. اما ستایش، دل‌تنگ پدر است و می‌گوید:‌ «چرا پدرم از من ناراض شده و بر نمی‌گردد. »

دارو ساز بازنشسته

شیما همسر احمد‌شریف دولت‌شاهی داروساز است و مدرک کارشناسی از این رشته را از دانشگاه کابل بدست ‌آورده‌است. او در گذشته در یک شفاخانه کار می‌کرد؛ اما بعد از درگذشت شوهرش و شوک ناشی از شهادت احمد شریف، به دلیل نداشتن شرایط روحی مناسب کارش را ترک کرد.

او به خبرنامه می‌گوید:‌ « هرگز از کار خسته نمی‌شدم و روزانه کار بسیار می‌کردم؛ اما اکنون نمی‌دانم چه کار می‌کنم و نمی‌دانم چه برای مریضان می‌دهم. دیگر برایم حوصله نمانده و با اندک گفت‌وگو برآشفته می‌شوم. من با این وضع نمی‌توانم کار کنم همان بهتر درون خانه‌ام باشم و با یادگار‌های شریفم زندگی‌ام را بگذرانم.»

Dawlatshahi6
شیما، همسر احمد‌شریف دولت‌شاهی

مادر شوهر این بانو‌ی افغان که خود نیز سال‌ها زندگی را بدون شوهر تجربه کرده، سخت نگران وضعیت روحی عروسش می‌باشد.

سیما دولت شاهی ‌می‌گوید‌: « من تازه‌ عروس بودم که شوهرم یونس را بردند، اکنون که ۷۵ سال دارم نزدیک به چهل سال با داغ او زندگی را گذرانده‌ام و به خوبی می‌دانم که او چه می‌کشد. من حتا حالا وقتی به افشار می‌روم و مردان را با همسرانشان می‌بینم به یاد شوهرم می‌افتم، شوهری که تنها سه سال با او زیسته بودم؛ اما حالا عروسم که همه‌ی زندگی‌اش احمد شریف بود تنها شده و هر لحظه فرزندانش از او پدرش را می‌خواهند…»

همسر فداکار

شیما دولت‌شاهی همسر احمد‌شریف در سال ۱۳۶۱ هجری خورشیدی در ولایت هلمند متولد می‌شود. دو سال داشته که مبتلا به فلج اطفال شده و مجبور می‌شود باقی عمرش را ناتوان از راه رفتن زندگی کند.

با خانواده‌اش به ایران می‌رود و مکتب را در ایران به پایان می‌رساند. شیما نقاش، گل‌ساز و داستان‌نویس‌ است.

شیما می‌گوید که زندگی سخت غربت، بیماری و طعنه‌های مردم او را منزوی و گوشه نشین ساخته بود. او پس از بازگشت به افغانستان با احمد‌شریف در کابل آشنا می‌شود و این آشنایی به ازدواج می‌انجامد.

Dawlatshahi2
از احمد شریف دولتشاهی دو فرزند به جا مانده است

شیما می‌گوید که با آن که از کودکی فلج شده بود اما با زندگی کردن در کنار احمد شریف، ناتوانی‌هایش را فراموش کرده بود. اما حالا در فراق همسرش زندگی را فراموش کرده ولی با این حال با خودش تعهد کرده است که فرزندان احمدشریف را به جایی برساند که او آرزویش را داشت.

او می‌گوید که احمدشریف آرزو داشت فرزندانش با مهر پدر بزرگ شوند، مهری که او و برادرش از آن محروم بودند. اما حالا دختران احمد شریف نیز با سرنوشت پدرشان و جای خالی پدر روبرو شده‌اند.

در مسیر عدالت‌خواهی

سیما دولت‌شاهی، مادر احمد‌شریف می‌گوید که همیشه آرزو داشت عروس‌هایش خوش و خندان باشند و سرنوشتی شبیه او نداشته باشند.

 او می‌گوید:‌ « غم و اندوه عروسم، داغ رفتن احمد شریف را چندین برابر می‌کند. من با خون دل، فرزندانم را بزرگ کردم، اما حالا داغ سرنوشت عروسم که به سرنوشت من دچار شده مرا آتش می‌زند. من دو پسر داشتم و او حالا دو دختر دارد که از او پدرشان را می‌خواهند.»

خانم احمد شریف دولت‌شاهی، اکنون روزش را با دخترانش شب می‌کند و شب را با خواندن رمان‌ها صبح می‌کند و به گفته سیما، حالا عروسش خواب ندارد.

Dawlatshahi7
خانواده‌ احمد‌شریف دولتشاهی در تلاشند تا دختران احمد شریف نبود پدرشان را احساس نکنند

خانم احمد شریف می‌گوید: ‌«من خیلی خود‌خواه بودم و نمی‌خواستم که احمد شریف به تظاهرات جنبش برود و هزار و یک عذر آوردم. به همان اندازه که مرا دوست داشت مردم را نیز دوست داشت. او روز تظاهرات به امید برگشت شاید نبود. غسل کرده، نماز و دعا خواند و با همه خدا‌حافظی کرده ‌بود. ولی من با او قهر بودم تا شاید این قهر سبب شود که او نرود؛ اما او رفت و جانش را برای عدالت‌خواهی و مردم گذاشت و جان مرا نیز گرفت….»

مادر احمد‌شریف می‌گوید: « اگر سرم ‌هم برود با دخترش‌( عروسش‌) خواهد بود و تا حد توان به او کمک می‌کند تا فرزندانش همانند پدرش مردم دار شوند و آرزوی او را برآورده ‌سازند.»

مادر شهید احمد شریف دولت شاهی که تمام عمرش را با یاد و خاطرات همسر یونس سپری کرده، با نگاهی مصمم می‌گوید که « اگر چه دولت‌مردان افغانستان همیشه تلاش کرده‌اند صدای عدالت‌خواهی را خاموش نمایند؛ اما ما برای تحقق عدالت اجتماعی از آرمان‌ شهدای خود پاس‌داری می‌کنیم و نمی‌گذاریم که استبداد مانع آن شود.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌»

این خانواده ‌با آن که از شرایط اقتصادی مناسبی برخوردار نیستند؛ اما کمک برای مردم را در اولویت زندگی خود قرار داده و آرزو دارند تا فرزندان احمد شریف هم، راه پدر و پدربزرگ‌شان را ادامه داده و همانند آن‌ها عدالت خواه و مردم دوست شوند و در این مسیر پر خطر گام بردارند.

عادله حسینی هم‌کار این گزارش بوده است.

چقدر این پست مفید بود؟

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. تعداد آرا: 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *