نویسنده: توماس گیبونز نف
نشر شده در: نیویورک تایمز
مارجه، افغانستان – خلبانان افغان زمان صرف چای و نان چاشت پلو، در مورد دسته کوچک پایگاه های عملیاتی خط مقدم در جنوب افغانستان صحبت میکردند، درست مثل جراحانی که درباره رویکرد بعدی خود بحث میکنند. همه چیز سریع پیش میرود، بیش از 40 ثانیه طول نمیکشد، هر دو هلیکوپتر همزمان فرود میآیند و قبل از اینکه برای دور شدن از مناطق فرود که به راحتی مورد حدف قرار میگیرند، سریع بلند شوند، تجهیزات را خالی میکنند.
یک خلبان از دیگر روزنامه نگار تایمز و من پرسید،”آیا شما زره دارید؟”
هنگامی که به اولین پایگاه که بعد از کشته شدن یک نیروی تفنگدار آمریکایی که در اوایل سال 2010 در آنجا، کمپ هانسون نامیده شد، نزدیک میشدیم، گروه کوچکی از هلیکوپترهای آتشبار ایجاد شد. اکنون به عنوان کِم بازار شناخته میشود، اما یک دهه بعد طالبان هنوز هم نزدیک هستند.
با کاهش سریع ارتفاع، قبل از فرود به سختی هلیکوپتر را در جهت چرخش کج کردیم. خدمه هلیکوپتر تجهیزات را از درهای باز بیرون انداختند، پروانههای هلیکوپتر گرد و غبار و شن و ماسه را بالا آوردند.
درست در حالی که آخرین کالاها تخلیه شده بودند، یک مرد پابرهنه، که احتمالاً یک افسر پلیس مستقر در پایگاه بود، به داخل هواپیما پرید. او چیزی با خود نداشت، یک تی شرت قهوه ای تیره پوشیده و موهایش آشفته بود و نیمه دیوانه و وحشتزده به نظر میرسید. انگار که در یک جزیره یکه و تنها رها شده باشد و ما منجی او بودیم! ولی ما منجیاش نبودیم.
سربازی که در حال تخلیه لوازم بود، مرد را که در حال فریاد زدن بود گرفت، گرچه داد و فریاد او به دلیل صدای هلیکوپتر غیرقابل شنیدن بود. قبل از اینکه خدمه هلیکوپتر آنها را از در دور کنند، سرباز با این مرد گلاویز شده بود. هلیکوپتر به سرعت از زمین بلند شد، و قبل از اینکه از زمین فاصله بگیرد، روی سقف خانه های مجاور با ارتفاع کم پرواز کرد. کل این جریان حدود 60 ثانیه طول کشید.
من اولین بار به عنوان یک سرباز 22 ساله تفنگدار در یکی از فصول قبلی جنگ آمریکا به مارجه آمدم، زمانی که ارتش ایالات متحده تصور میکرد که میتواند طالبان را به تسلیم وادار کند تا نیروهای امنیتی افغانستان بتوانند جنگ را برعهده بگیرند. در حال حاضر هیچ آمریکایی در این پایگاهها وجود ندارد و در جنوب افغانستان نیز به سختی بتوان سرباز آمریکایی دید، زیرا ارتش ایالات متحده آماده میشود تا ماه سپتمبر این کشور را ترک کند (البته این اتفاق میتوانست زودتر از این رخ بدهد).
مارجه، امروز چیزی شبیه آنچه مقامات نظامی آمریکا سالها پیش تصور کرده بودند نیست. بلکه جهان خُردی است از استراتژیهای ضد شورشی شکست خورده، پروژههای توسعه ای متروک مانده و کمپینهای پرهزینه ریشه کن کردن مواد مخدر و صدها، اگر نه هزاران، افغان و آمریکایی زخمی و جان باخته.
نتیجه نهایی: دو پاسگاه باقی مانده تحت کنترل حکومت توسط جنگجویان طالبان محاصره شدهاند.
دقیقاً 11 سال قبل، در 14 می 2010، خودم را در پایگاه عملیاتی مارجه، یکی از دو پایگاهی که این ماه برای مراسم یادبود دوستم، جاش دسفرجس به آن پرواز کردیم، دیدم. او دو روز قبل در یک درگیری وحشیانه در بخشی که به سادگی “زولوس” نامیده میشد کشته شده بود.
کل گروه آنجا بود. کسانی که به نظر میرسید تا ابدیت ندیده بودم. ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و خندیدیم، هرچند روز بعد میدانستیم که میتوانیم عینک آفتابی بزنیم تا کسی گریه کردنمان را نبیند.
این سومین ماه عملیات مشترک بود، نمایش بزرگی از افزایش نیروها توسط رئیس جمهور باراک اوباما که قرار بود روند جنگ را تغییر دهد. ما در فبروری همان سال در آن منطقه فرود آمدیم، و با اولین تلاشهای نظامی افغانستان، مارجه را ایمن کردیم. یک حکومت آورده و به کار گذاشته شد – یک حکومت به اصطلاح در جعبه، گروه منتخبی از مقامات افغان برای جایگزینی رهبران محلی طالبان.
مأموریت مارجه – با حدود 15000 سرباز – قرار بود این استراتژی جدید اما در نهایت بی تاثیر را به نمایش بگذارد.
این ماه که دوباره به آنجا رسیدیم، شواهد اندکی وجود داشت که بتواند توضیح دهد چرا دوستان من و بسیاری از غیرنظامیان و سربازان افغان در اینجا جان باختند.
ما با هلی کوپتر بلک هاوک افغان با اسم رمز عقاب 6-4 سوار شدیم. جک مککین، پسر سناتور فقید جان مککین، در سالهای اخیر به عنوان مشاور نیروی دریایی به تعلیم این خلبانان افغان کمک کرده بود.
مأموریتهای تأمین هلیکوپتر در هلمند بینهایت خطرناک هستند و بیشتر سفرها به پایگاهها در مارجه برای برداشتن کشتهها و زخمیها است. این پروازها مرتباً مورد اصابت قرار میگیرند و در میان خلبانان، از ماموریتهای مارجه با ترس و وحشت صحبت میشود.
دومین روز آتش بس سه روزه برای تعطیلات عید فطر بود و این دو هلیکوپتر در یک مأموریت تأمین تدارکات بودند و گوسفندهای زنده، مهمات، کچالو، پیاز، شیر و اقلام مختلف دیگر را به افراد حاضر در این پایگاهها که با کمی اسلحه، مسلسل و خمپاره جدا مانده بودند، تحویل بدهد. گوسفندان را که در کیسههای غلات بسته بودند، در تلاش برای رهایی بودند. خدمه حیوانات را به بهترین نحوی که میتوانستند آرام کردند.
بلک هاوک از پایگاه افغان میان کمپ لیدرنک و کمپ بسشن، مراکز عظیمی که در اوج جنگ توسط آمریکاییها و انگلیسیها استفاده میشد، راه افتاد. اکنون آنها فقط ویرانههای چپاول شدهای هستند در کنار پروازگاهی که هنوز کار میکند. در سال 2019، زمانی که طالبان بخشی از این کمپ را گرفتند، جت های آمریکایی مجبور شدند یکی از انبارهایی را که شورشیان در آن سنگر گرفته بودند، بمباران کنند. این ساختمان – یا آنچه از آن باقی ماندهاست – هنوز پابرجاست.
بعد از ماموریت کِم بازار، بخش بعدی تدارکات را برداشتیم و با پرواز بالای شهر، این بار به سمت جنوب و فاب مارجه که اکنون به کمپ نوروز معروف است، حرکت کردیم. از مارجه غالباً به عنوان یک شهر یاد میشود، اما در واقع فقط تعدادی روستا است که در مزارع خشخاش و بالای یک پروژه کشاورزی آمریکایی قرار دارند و از بالا مانند یک شبکه کاملاً مشخص دیده میشود.
از پنجره میتوانستم کورو چاره بازار را ببینم، روستایی که در ساعات اولیه عملیات در 13 فبروری 2010 به آن حمله کرده بودیم. میتوانستم سقفی را ببینم که در آن دو نفر از اعضای تیم من در پایان آن روز مورد اصابت گلوله قرار گرفتند. قسمت متمایز سقف به شکل بعلاوه که حتی از طریق شیشه های لک شده و کثیف به وضوح قابل مشاهده بود.
مت توکر، فرمانده دوم من، عقبدار تیم و دوست نزدیکم، قبل از اینکه دو بار از ناحیه بازو مورد اصابت قرار بگیرد، تا دل خطر رفته بود. ما او را عقب کشیدیم و در حالی که سعی میکردیم جلوی خونریزیاش را بگیریم به او اطمینان دادیم که همه چیز خوب است. او کمی بیشتر از یک سال بعد در یک تصادف موتورسیکلت درگذشت. تفنگدار دیگر که از ناحیه سینه مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود، چند هفته بعد به مارجه بازگشت.
و همان جایی که من با جاش خداحافظی کردم. مسجدی که در آن پنهان شده بودیم. خانه ای که در آن به تیم گفتم که جاش مردهاست. پایگاهی که ما ساختیم: کوپ توربت، که به اسم انجینیر، جیکوب توربت، که در ابتدای حمله کشته شد، نام گذاری شده بود، چنان از بین رفته بود که انگار هرگز وجود نداشت. پارکینگ و چادرها دوباره مثل همان ده سال قبل یک زمین خالی شده بودند، گویی ما هرگز آنجا نبودهایم.
باز هم عینک آفتابی به چشم داشتم تا کسی در هلی کوپتر نتواند اشکهایم را ببیند.
ما فرود به فوب مارجه را شروع کردیم، طرح کلی آن به طرز مبهمی همان طوری بود که در یاد داشتم. یک ساختمان جدید وجود داشت، اما اسکلت قدیمی پایگاه ما باقی مانده بود، جایگاه وسایل نقلیه نظامی هنوز قابل تشخیص بود، آن قسمتی که صندلی و یک سکو قرار داده بودیم و تفنگ قرار داده شده بین پوتینها برای مراسم یادبود جاش. بناهای اطراف آن تقریباً به طور کامل خراب شده بود: سالها بمباران و درگیریها بین طالبان و آمریکا و سپس نیروهای افغان تاثیر بسیار بدی به جای گذاشته بود.
ما مثل گذشته با خشونت فرود آمدیم. گوسفندان به همراه غذا و مهمات بیرون انداخته شدند. این بار پنج سرباز که مدت اقامتشان در پاسگاه محاصره شده منقضی شده بود، با ما همراه شدند. آنها، جمع شده در عقب هلیکوپتر، سلفی میگرفتند و لبخندهای عریض میزدند. خدمه گیتریدهایشان را به آنها دادند. آنها بابت زنده ماندن خود سرمست و شاد بودند.
یک سرباز که حاضر نشد نام خود را فاش کند، گفت که این گروه طی دو سال گذشته در این پایگاه بودهاند. بعدها گفت: “اینجا خیلی خطرناک است و هیچ غذایی هم وجود ندارد.”
با ارتفاع گرفتن و دور شدن از زمین، مارجه از ما فاصله گرفت. ناخودآگاه به یاد اولین کلمات سخنرانی دوستم برای جاش افتادم – حرفهایی که 11 سال پیش و در فاصله چند صد یارد از جایی که سربازان افغان سوار هلی کوپتر شدند، عنوان شده بود. دستهها با یونیفرم کثیف و کهنه گرد هم آورده شده بودند، هوا فقط گرمتر می شد و تا پایان استقرار نظامی زمان زیادی باقی مانده بود.
او اینطور شروع کرد: “پروازتان چطور بود؟”