کلید تغییر زندگی شمیلا کوهستانی زمانی زده شد که او بازی با توپ را انتخاب کرد. شمیلایی که شش خواهر و یک برادر دارد. بازی با برادرش در میدان فوتبال یکی از علایق شمیلا است. کسی که در میان همه بایدها و نبایدهای دخترانه با به ردیف چیدن سنگها دروازه گل را آماده کرده و با کودکان هم سن و سال خود که بیشتر پسر بودند به جای عروسک بازی، فوتبال بازی کرده است.
فوتبال در جریان کودکی و نوجوانی شمیلا که در دو دهه گذشته اتفاق افتاده اقبال زیادی در این سرزمین نداشته است؛ نه از زمین سبز خبری بوده نه از دروازههای جال برای گل زدن، نه معیاری برای انتخاب وزن یک توپ نه داوری و نه سوت برای بازی.
وزرشهای کمی است که میتوان با وسایل خیلی ابتدایی و اندک در هر شرایطی آن را انجام داد. فوتبال نیز بعد از سقوط طالبان در زمره همین وررزش ها بوده و تمام دار و ندار برای بازی آن، میدانیهایی در خرابههای شهر و یا زمین خاکی که تعدادی از افراد با هم با یک توپ و دروازههای سنگی بوده است.
شمیلا مانند خواهران دیگرش از عروسک بازی خوشش نمیآمد و با برادری که یک سال از او بزرگتر بوده فوتبال را بیشتر دوست داشته است.
شاید شمیلا هیچ وقت فکر نمیکرد روزی فوتبال او را به یکی از بزرگترین قارههای جهان بکشاند و او تجربههای زیباتری از زندگی خود و متفاوت تر از زندگی همسالانش را شاهد باشد اما این امر میسر شد و شمیلا بزرگترین شانس زندگیاش را تجربه کرد.

سایه سنگین طالبان
شمیلا اما آنچنان هم با آسودگی به موفقیتها و دنیای رنگی زندگیاش نرسیده بلکه او زمانی با دنیای کودکانهاش زندگی کرده است که حکمرانی طالبان سایه سنگینی بر اکثریت افغانستان انداخته بود.
عبدالورا پدرش افسر در نظام امنیتی افغانستان بود که برای خدمت و وظیفه مسافر شهرها می شد. در یکی از همین سفرها که ساکن غزنی میشوند، دخترش شمیلا به دنیا میآید و به جمع فرزندانش اضافه می شود. پس از مدتی به بگرام سفر میکنند که آن زمان شمیلا دختری صنف سه مکتب بوده اما با روی کار آمدن طالبان دیگر به مکتب نرفته است.
طالبان نه تنها او را از آرزوهایش دور کرده بود بلکه باعث شدند تا از خانه و مکانی که در آن زندگی میکردند نیز دور شوند. زندگی این خانواده به کلی زیر و رو میشود؛ پدری که افسری عادی است از کار برکنار شده و سعی میکند از خانوادهاش نگهداری کند.
از بگرام نقل مکان کرده به کابل میآیند زیرا بگرام تقریبا خالی سکنه میشود و هر کسی به جایی فرار میکند. اما آنان در این شهر جایی برای زندگی نداشتند. از والسوالی کوهستان کاپیسا است و تنها دارایی شان مقدار ملکی بود که در این ولسوالی داشته اند. با این وضعیت او مجبور میشود خانوادهاش را در خانهیی در کابل ساکن بسازد.
عبدالورا از ترس این که مبادا فرزندانش را از دست بدهد با آیندهیی مبهم به کابل میآید و زندگی از آنچه هست سختتر میشود.
سرپرست خانواده که باید اکنون کار کند و کودکانش را تغذیه نماید، کراچیی را برای فروش کچالو به دست میگیرد و تلاش میکند از این راه پولی به دست بیاورد ولی هر چه بیشتر تلاش میکند کمتر موفق می گردد. او پس از 2 ماه به سوی ایران رفته تا در این کشور کار کند.
خانوادهاش در کابل میمانند، هشت زن و یک پسر برای این که بتوانند در کنار و همراه پدر باشند شروع به بافتن قالین میکنند.
شمیلا در کنار این که در خانه از مادری که فقط تا صنف هشت درس خوانده است کمک میگیرد تا درسهایش را فراموش نکند، به خانههای دیگران رفته قالینهم میبافد تا بتواند حتی پولی ناچیز به خانه بیاورد.

دخترانی که هر کدام دوست دارند درس بخوانند و متفاوتتر از دیروزشان زندگی کنند دوره سختی را پشت سر میگذارند. ترس از حضور طالبان، دوری از پدر، بیپولی، نداشتن غذای کافی… همه اینها خواهران شمیلا و خود او را به تلاش بیشتر ترغیب میکند تا در کنار پدرشان کمک زندگی باشند اما پدر نمیتواند در برابر کار سخت و شاقه ایران دوام بیاورد و پس از یک سال به کشور بر میگردد. در همین زمان است که دو خواهر بزرگتر از شمیلا گلدوزی برقعه (چادری) را میآموزند و همه پس از آن مشغول به این کار میشوند.
پدر به خانه بر میگردد و مصارف فامیل به دوش زنان خانه میافتد؛ این مرحله دیگر از سعی و تقلای یک خانواده برای زندگی در افغانستان.
شلاق بر تن نحیف
اعضای خانواده شمیلا در کابل مانند همه شهروندان دیگر زیر حاکمیت طالبان زندگی خود را سپری میکردند تا این که یک روز شمیلا برای خریداری با مادرش به بازار لیسه مریم در شمال کابل میرود؛ بازاری که تا کنون یکی از مراکز خرید پایتخت افغانستان است. اما در زمان برگشت و اذان ظهر که طالبان هر کسی را به زور برای نماز خواندن میبردند شمیلا و مادرش هم با دویدن به سوی خانه در تلاش بودند تا از خیابان اصلی به کوچهیی برسند.
اما شانس با آنان یار نبود و در میان فرار و گریز او به زمین می خورد و چادری اش از تن اش جدا می شود؛ امری که زمینه شلاق طالبان بر او و زنان دیگر را فراهم می سازد. آنان با تحمل شلاق اما موفق به فرار می شوند و می توانند آن روز از شر طالبان خلاص شوند.
این اتفاق درست یک هفته قبل از سقوط حکومت طالبان بر کابل میافتد. خانم کوهستانی در این زمینه به خبرنامه گفت که: “گاهی با مادرم شوخی میکنم که دعای من این مردم را گرفت، اگر مرا با شلاق نمیزندند این کار نمیشد.”
او دختری خنده رو و مهربانی است که با حمایتهای پدر و مادرش توانسته آموزش های عالی را فراگیرد و بسیاری از رویاهایش را تحقق بخشد.

طالبان سقوط می کند و او بر می گردد به محیط اجتماعی؛ درس می خواند و دنبال رویای کودکی اش می شود. رفته رفته تیمی از دختران تشکیل میدهند که همه دوست داشتند فوتبال بازی کنند. دخترانی که به دنبال تابوشکنی اجتماعی با بازی فوتبال در میان زنان بودند. فوتبال به او مسیر دیگری در زندگی باز کرد و زمینه ساز این شد که شمیلا و دختران هم تیم اش به عنوان اولین دختران فوتبالیست افغانستان به آمریکا سفر کنند.
سفر زندگی ساز
شمیلا زمانی که برنده جایزه ای شجاعت آرتور اشی در سال 2006 شد، در آمریکا با نام های جدیدی آشنا گردید. او در جریان دریافت همین جایزه که تا آن زمان کاپیتان تیم ملی افغانستان بود، مسیر جدید زندگی اش بی آن که خود بداند رقم می خورد و با آن که مشتاقتر از قبل به افغانستان باز می گردد و به تمرینات و درسهایش ادامه میدهد، اما زمینه تحصیل اش در آمریکا فراهم می گردد.
از او درخواست می شود تا در مکتبی در در آمریکا مشغول ادامه دروس اش شود. این درخواست و قبول آن خیلی سخت بود؛ در شرق عالم و در سرزمینی که دختران فراموش شده بودند و شمیلا در تکاپو برای شناسانده شدن خود و اعلام حضور در جامعه دست و پا میزد، آن سو خیلی دور از مرزهای افغانستان او را دعوت به آمدن و تحصیل کرده بود، تا آن چه خودش میخواهد را برایش رقم بزند.
شمیلا فوتبال را دوست داشت و اگر حق رای به او داده میشد مسلما زمین خاکی و توپ را میپذیرفت اما این بار تنها نبود و تصمیم گیر نهایی پدرش بود؛ پدری که اولویت را به تحصیل دخترش میداد.
شمیلا از پدرش شنید که: “اول برو و درس بخوان، برای ورزش و فوتبال هیچ وقت دیر نمیشود یک روزی میرسد که هر زمان، هر کجا و در هر شرایطی که اراده کنی میتوانی فوتبال بازی کنی اما این شانس تحصیلی دیگر هیچ وقت به تو باز نخواهد گشت.”

چقدر سخت و طاقت فرسا بود که شمیلا تمام آنچه را در حال ساختن بود رها کند و به کشور و محیط جدید برود. او که تا صنف یازده را در لیسه مریم تمام کرده بود، صنف دوازده خود را در یکی از مکاتب آمریکا پایان داد.
برای درخواست دادن به دانشگاه و ادامه تحصیل دیر شده بود و شمیلا دوباره به کابل برگشت، پس از دوماه دوباره ایمیلی دریافت کرد که برای دوره لیسانس خود در یکی از دانشگاههای شهر نیوجرزی قبول شده است. شمیلا برای ادامه تحصیل دوباره به آمریکا بازگشت و در سال 2012 از رشته علوم سیاسی فارغ شد. او علاوه بر رشته علوم سیاسی، در حوزه زنان نیز درس خوانده است.
30 سال از زندگی
زندگی 30 ساله شمیلا با فراز و فرودهای زیادی به همراه بوده است. با خاطره های از شادی و غم و با گذشته که در نتیجه تلاش شبانه روزی یک دختر شکل گرفته است؛ گذشته درخشان که حکایت از آینده روشن دارد.
خانوادهاش هنوز در افغانستان زندگی میکند و او یک دهه از زندگیاش را مسافر بوده است. هرچند چند باری برای دیدن فامیلاش به افغانستان آمده است. او که از سال 2004 به ورزش فوتبال روی آورده و جزء اولین دخترانی است که زمانی هیچ تیم دخترانهیی نبود و حتی در فدارسیون کمیته زنانی نیز وجود نداشت فوتبال بازی کرده است، هیچ وقت نیز از آن دست نکشیده است. با این که در آمریکا تنها در دانشگاه فوتبال بازی کرده اما رویاهای کودکی اش را حتی در سطح کوچک آن دنبال کرده است.
شمیلا کوهستانی، اولین کاپیتان تیم ملی فوتبال زنان افغانستان بود که پس از جراحی زانویش از این بازی کناره گیری کرد، اما باز هم با صحبت با دختران مکاتب آمریکا داستان زندگی فوتبالیستهای دختران افغان را روایت کرده است؛ داستانی که خودش جزء از آن بوده و زندگی امروز خود را مدیون زمین های خاکی فوتبال و تعقیب رویاهای کودکی اش می باشد.

زندگی 30 ساله شمیلا با فراز و فرودهای زیادی به همراه بوده است. با خاطره های از شادی و غم و با گذشته که در نتیجه تلاش شبانه روزی یک دختر شکل گرفته است
بازی فوتبال او را دختر قوی، مبارز، با اعتماد بنفس و متفاوت بار آورده است. اکنون شمیلا کوهستانی در یک نهاد غیر دولتی که تمرکز فعالیت های شان روی توسعه نهادهای غیر دولتی است، کار میکند و حوزه کاری او خاورمیانه میباشد.
این داستان الهام بخش همچنان ادامه دارد و خانم کوهستانی در پی آن است تا دختران دیگر سرزمین اش را در برآورده شدن رویاهای شان کمک کند؛ دخترانی که پس از هفده سال حضور بین المللی و حمایت های جدی، اکنون در میانه از بی ثباتی و آینده تاریک قرار دارند؛ بی ثباتی سرنوشت نیمی از جامعه افغانستان در روند مصالحه و همهمه بازگشت طالبان که تداعی کننده خاطرات تلخ و روزهای سیاه شلاق و زنجیر می باشد.