یکی پس از دیگری شنونده قصههای رویاهای دختران و پسرانی هستم که هر روز به امید روزی بهتر بیدار میشدند و برای رسیدن به خیالاتشان قدم برمیداشتند و تلاش میکردند. بعد از عطاالله و فرزانه، ذکریا یوسفی؛ حالا شنوای درد دل برادری بودم که کوچکترین عضو خانواده و صمیمیترین خواهرش را از دست داده است.
«حمید عمر»، برادری است که بعد از شهید شدن خواهرش با غمی سنگین از او یاد میکند و در پست فیسبوکی خود خطاب به خواهرش میگوید: «نونو جانم! من قرار بود اسمت را در لیست نتایج کانکور سال آینده بپالم، اما چی سخت میگذشت دیروز، هنگامیکه دنبال اسمت شفاخانه به شفاخانه میگشتم. چهره نازدانهی برادر را در میان اجساد تکه پاره میپالیدم. آخ بمیرم برایت. میدانی؟ چهرهات شناخته نمیشد. ترا از ساعت دستی، و لباسهای تکهتکهات شناختم، عزیزم. با خود گفتم برگردم و با کسی چیزی نگویم. شاید امشب برگردی و بگویی هلووووو… و با خندههای شیطونکات همهی ما را روح و روان ببخشی. میدانم. دگه دیر است. تو نرمنرمک رفتی بهشت پیش مادر. سلام ما را به مادر برسان».
راحله منجی
«راحله منجی» دختری که قرار بود در سال جاری امتحان سراسری کنکور بدهد و در رشته مورد علاقهاش «اقتصاد» تحصیل کند، یکی از شهیدان حادثه چهارشنبه خونین در غرب کابل است.
او دختری 18 ساله در کنار 5 برادر و 3 خواهرش که دو سال قبل مادر خود را از دست داده بود، زندگی میکرد. او کوچکترین فرد خانواده خود بود که از نازدانگی بسیار، همه اعضای خانواده او را «نونو» خطاب میکردند. راحله با فکری بلند و اراده محکم بود که تلاش داشت تمام خواستههای خود را برآورده کرده و به دور از تعصب و قومگرایی، کشوری متحد و در صلح داشته باشد. توصیف برادرش از او یک فرد انساندوست است.

خواستههای راحله
حمید عمر به خبرنامه میگوید: «او کوچکترین فرد خانواده ما بود و همیشه مرا لالاجان صدا میکرد، من از رویاهای راحله و حرفهایش جانی دوباره میگرفتم و عشق زندگی کردن در من جولان میکرد». او میگوید، راحله با آنکه کوچک بود، اما همیشه به من تسلی میداد که صبر داشته باش همه چیز خوب خواهد شد.
راحله یک دختر شیرین زبان، صادق و مهربان بود. همه او را دوست داشتند. برادرش میگوید من حس خالی بودن دارم و امیدوارم که هیچ کسی مثل من این حس را تجربه نکند؛ نه مردم افغانستان و نه مردم جهان.
آخرین دیدار و آخرین خواهرانهها
حمید عمر میگوید: «راحله هر صبح خودش لباس مرا اتو میکرد و من راهی وظیفهام میشدم. صبح روز چهارشنبه هم بعد از اینکه او را از خواب بیدار کردم، گفتم که تا ناوقت نشده، لباس مرا بیاورد و او نیز با کمال آرامشی که در رفتارش بودف لباس مرا اتو و آماده به دست من داد، صورتم را بوسید و برایم شانس خوب آرزو کرد».
همین کلمات آخرین حرفهای برادری بود که با خواهرش رد و بدل شد و برای همیشه از نگاه خواهر دور ماند. او میگوید: «ساعت 4 وقتی در مسیر آمدن به خانه بودم، دقیقا پانزده دقیقه گذشته از 4، باخبر شدم که در کورس راحله انفجار شده، با اضطراب شدید و یک ساعت گیر ماندن در ترافیک و مسیر راه به کورس رسیدم که خیلی دیر بود و همه زخمیها و اجساد به شفاخانهها انتقال داده شده بود”.
جستجوی طاقتفرسا و دردناک
آقای عمر با صدایی که میلرزید، از آن روز به خبرنامه میگوید که همه شفاخانهها را گشته بود، همهجا را به دنبال خواهر کوچکش زیر پا کرده بود و تنها گزینهای که داشت، طب عدلی بود.
حمید، برادری با دلی پر درد میافزاید: «وقتی به طب عدلی مراجعه کردم، یک دختر مجهول الهویت در آنجا بود و من دعا میکردم که کاش خواهرم نباشد و من هنوز او را کنار خود داشته باشم».

آقای حمید عمر بعد از دیدن جسد از لباسها و ساعت دست این دختر گمنام میفهمد که این همان گمشدهای است که او ساعتها در به در شفاخانهها را گشته و حالا چه آرام با سری متلاشی شده، آرامیده است.
قول برادری که عملی نشد
حمید عمر میگوید: «سه روز قبل برای من پارچه امتحانات مکتب خود را آورده بود که اول نمره عمومی شده بود. من به او قول دادم که جمعه او را رستورانت میبرم و برایش جایزهای دارم». وقتی از او پرسیدم چه جایزهای را برای خواهر کوچکش در نظر گرفته، گفت که او تلفن نداشت و من برای او تبلتی خریداری کرده بودم که بعد از این بتواند به سهولت درس بخواند و مطالعات آفاقی داشته باشد.
در میان صحبتهایش از اینکه در نظر داشت بعد از قبولی خواهرش در کنکور، به او یکهزار دالر جایزه بدهد نیز یادآور شد، ولی دیگر هیچ وقت نمیتواند خواهر دردانهاش را ببیند و به شیطنتهایش در خانه بخندد و باز هم او را در آغوش بگیرد.
برادرش گفت: «او به کارهای فرهنگی و اجتماعی علاقه وصفناپذیری داشت و همیشه سعی میکرد در کنار درس و تحصیلش در این برنامهها نیز اشتراک داشته باشد. اما افسوس که مجالی برایش نماند تا بتواند تمام رؤیاها و آرمانهایش را عملی کند»، و «منی که این قدر به او وابسته بودم را تنها گذاشت. برای رفتنش هنوز خیلی زود بود، من هنوز هم باور نمیکنم که این خودم بودم که او را شناسایی کردم و به مسئولین گفتم او خواهر من است».