“به کار همانند هوای که نفس میکشم، نیاز دارم. به همین دلیل قضاوت ها و نظریات دیگران برایم اهمیتی ندارد و آنانی که می گویند تو کار را گدایی میکنی؟ جواب من بلی است حتا اگر به گدایی باشد، من به کار نیاز دارم.” این ها گفته های غلام حسین رامش است. او یکی از صدها جوان افغانستان است که به گفتهی خودش برای پیدا کردن کار مدت طولانی جستجو کرده است و در اوج نیازمندی به کار، مصارفی که برای جستجوی کار او پرداخته برایش سنگین بودهاست. او حالا با وضع بد اقتصادی بدون آن که کاری برایش پیدا بتواند، در خانه بادام می شکند. او میگوید که حداقل کاری که حالا برای خانوادهاش انجام داده میتواند کمک برای گرم کردن خانه نمناک شان است.
رامش با خانوادهاش، در منطقه دور افتاده پایتخت بدور از هر گونه امکانات رفاهی، دریک خانه کرایی زندگی میکنند.
خانه او درجایی واقع شده که در آن از خدمات شهری اولیه خبری نیست. با چشم پوشی از نبود سرک و مراکز بهداشتی-درمانی، در آن منطقه از آب و برق هم خبری نیست و اما او برای آن خانه سه هزار افغانی کرایه میپردازد.
رامش میگوید که با توجه به بزرگی خانواده و وضع بد اقتصادی، توان کرایه خانه در جایی دیگر را نداشتهاست.
او از خاطره تلخی در این منطقه دور افتاده کابل میگوید که همیشه آزارش میدهد: “لعنت به مجبوریت. ما بنا بر مجبوریت به این منطقه دور افتاده که از امکانات شهری محروم است، ساکن شدیم. سال گذشته در این بیابان، شب هنگام وضعیت صحی خواهر زادهی کوچکم خراب شد. مرکز صحی این جا نیست و در آن موقع موتری هم نبود و او را به بینوایی از دست دادیم.”

او اضافه میکند زمانی که سال گذشته بیماری خواهرزادهاش افزایش می یابد به چندین شفاخانه زنگ میزند و همه شفاخانهها از فرستادن آمبولانس در آنجا خودداری میکند. او میگوید: “حتا به امبولانس دولتی تماس گرفتیم، آنها به ما گفتند که ساحه ناامن است و دور افتاده. نمیتوانند، آمبولانس بفرستند. ما خواهر زادهام را به پشت انتقال میدادیم که در نصف راه او را از دست دادیم.”
منطقه که این خانواده در آن ساکن است. بنام شهرک اتفاق معروف است که در غرب کابل، قسمتهای آخر دشت برچی در ناحیه سیزده موقعیت دارد و اکثر ساکنانش را افرادی تشکیل می دهند که از مناطق اصلی شان به کابل آمده و با فقر دست و پنجه نرم میکنند.
رامش که یکی از باشندههای محل است میگوید: «وضعیت زندگی ما به مراتب بهتر از دیگران است.»
بازار پررونق بادام شکنی
رامش بعد از فراغت از دانشگاه در جاهای زیاد کار جسته و حتا به گفته خودش برای کارگری روزمزد، سرچوک نیز رفته، ولی کار نیافته است.
او حالا در کنار مادرش برای تامین مواد سوخت برای خانه پوست بادام میشکند. رامش میگوید: “کار نیست و ما مواد سوخت برای گرم کردن خانه نداریم و نمیتوانیم برای تامین آن هزینه کنیم. ولی حداقل کاری که برای خانواده ام در این سردی میتوانم، کمک برای تامین سوخت است. ما بادام را میآوریم، آن را مغز کرده به صاحبش باز میگردانیم و در عوض پوست بادام، به صاحبش پول میدهیم و از پوست بادام به عنوان مواد سوخت استفاده میکنیم.”

او تاکید میکند که برای شکستن پوست هر گونی بادام چهارده سیره، صد افغانی میپردازد. “هر سیر چوب 90 افغانی است که اگر خیلی به صرفه هم استفاده کنیم سه روز بیشتر خانه ما را گرم نخواهد کرد. ولی پوست یک بوجی بادام حداقل برای سوخت یک هفته ما کافی است.”
این خانواده میگوید که همه مردم در آن منطقه همانند آنها هستند و همه تلاش میکنند که بادام بیشتری برای مغز کردن بگیرند و این تقاضای زیاد سبب شده که بهای پوست بادام هم بلند برود.
مادر غلام حسین میگوید: “سابق ما یک بوجی بادام را به سی افغانی میآوردیم و مغز میکردیم، با سرد شدن هوا قیمت تغییر کرد و به پنجاه و حالا به صد افغانی رسیده است. بادام فروش به ما میگوید هر که بادام برای مغز کردن میخواهد باید صد افغانی بپردازد و گرنه برود و ما به ناچارآن را قبول داریم، کاش به گیر آید.”
عاقبت یک لیسانسه
رامش نانآور خانوادهی 12 نفری است که با آن ها در حاشیه شهر کابل زندگی میکنند. او مدرک کارشناسی در رشته تاریخ دارد و با لیاقتی که دارد، به گفته خودش از جمله افراد واجد شرایط به کادری (استادی در دانشگاه ) است.
غلام حسین رامش برای تامین نیازمندیخانوادهاش تا حال کارهای که ربطی به رشته تحصیلیاش نداشته، انجام داده است. او میگوید: “برای تامین مخارج خانواده هر کاری که گیر آمده، بدون ننگ انجام دادهام.”

او میگوید که از مجبوری تمام روشها را به کار بسته است و حتا در صفحه فیسبوکش نیز اعلان کاریابی نشر کرده است.
رامش توضیح میدهد: “برای کار پیدا کردن خیلی سختی کشیدم و هیچ اداره و جایی تقریبا در کابل نمانده که برای پیدا کار کردن نرفته باشم. از این رو من در فیسبوک هم اعلان کارجویی نوشتم که سبب شد دردم مضاعف شود. دوستانم مرا توهین کرده، طعنه میدهند.”
او برای این طعنه ها در صفحه فیسبوکش جوابی نیز نوشته است: “یکی دو نبشته در رابطه با اعلام کاریابی در فیسبوک گذاشتم، یعنی بنا به ضرورتِ که به کار داشتم/ دارم بدون سانسور و قید و شرط در فسبوک گذاشتم. تعدادِ از دوستان از این اعلام ها برداشت خود را کرده و بنده را متهم به گدایی نمودند. در جوابِ دوستان باید بگویم که آری! من نیاز شدید به کار دارم و از اول گزینه های دیگر را دنبال کردم ولی گذاشتنِ آن را در فسبوک هم نمیدانستم گناهِ کبیره است. اگر آگاهی استخدام در فیسبوک نشر شود و از این طریق کارمند استخدام کند پس اعلامِ (ضرورت به کار) چرا در فیسبوک گذاشته نشود؟ یکی از ماهیت های شبکه های اجتماعی اعلام آگاهی است، پس چرا من اعلام آگاهی ندهم؟”
اعتراف صادقانه
در ادامه این استاتوسش او در عین حال نوشته است که این کار را به خاطر متفاوت بودنش نوشتهاست.
او گفته که صادقانه اعتراف میکند که شرایط را گذرانده که حتی تصورش برای خیلی ها دشوار است و در آن شرایط از کارهای جوالیگری، رانندگی ریکشا، کارگری، بنایی، کندن علف، مزدوری و در شرایط بهترش تدریس کرده و به تمام کارهایش، افتخار میکند.

او سال گذشته در یک شرکت فروشات انلاین نیز مدتی کار کرده است. رامش می گوید که “مدتِ سه ماه و نیم و یا سه ماه و بیست روز کارمندِ شرکتِ تجارتی خصوصی (اِم آر اِن اکسپرس ) بودم.”
رامش اضافه میکند که بسیاریها اعلام کاریابیاش را گدایی تعبیر کرده، ولی یادآور میشود:” ضرورت به کار داشتن به معنی گدایی نیست. من اعلام کاریابی دادم تا کاری پیدا شود و این به معنی گدایی نیست، بلکه من در مقابل توانمند خود کار میکنم نه این که کسی برای من خیرات بدهند و نه خیرات طلب دارم.”
به این سادگی تسلیم نمیشوم
رامش همانند صدها جوان افغان در شرایط سختی بزرگ شده است. او میگوید که تحت سایه نظام برده داری (فیودالیسم) بزرگ شده است.
غلام حسین رامش که حالا 24 ساله است، در همین شرایط در شهرستان لعل و سرجنگل ولایت غور در یک خانواده کشاورز که وضعیت اقتصادی خوبنداشته، متولد شدهاست. به گفتهی رامش طبقه دهقانان زندگی دشوار داشتند: «من هرلحظه برای رهایی از مشکلات تلاش میکردم و یا تلاش میکنم و هرگز تسلیم شرایط نمیشوم.» بسیاری از افغانها تنها راه مقابله با سختیهای زندگی شان را به ادامه تحصیل میبینند.
رامش هم میگوید: “مکتب را با سختی خواندم و تمام شد و با گذراندن امتحان کانکور سراسری به دانشگاه بامیان راه یافتم. وضعیت اقتصادی ما خوب نبود، اما بهخاطر علاقهمندی که من و خانوادهام به تحصیل داشتیم، همه تشویق کردند که به هر ترتیب ممکن تحصیل را ادامه دهم.”

نابینایی پدر در شرایط دشوار
رامش میگوید او برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه شد و با تمام دشواریها سمستر اول را گذارند. اما در سمستر دوم وضع بد صحی پدرش او را در شرایط خیلی دشوارتر از گذشته قرار داده. او تاکید می کند که: “سمستر اول با نابلدی و دوری از خانواده گذشت. در سمستر دوم بیشتر طعم دانشجویی را چشیدم و غرق تحصیل بودم و تلاش میکردم که بهتر درس بخوانم و محرومیت را میراثی نسازم؛ اما ناگهان در جریان درسها خبر شدم که پدرم نابینا شده و دیگر توان کار را ندارد. او از من خواست که برای رسیدگی و تامین مخارج خانواده، از تحصیل صرف نظر کنم. در وضع بدتر قرار گرفتم. یک طرف خانواده و پدر بیمارم طرف دیگر رویاهای که چندین سال برای رسیدن به آن دست و پنجه نرم کردهبودم.”
او میگوید با در میان گذاشتن مشکلاتش با هم دورهای ها و استادانش، آنها اجازه ترک تحصیل را ندادند و فقط برای چند روز به او رخصتی میدهد.
رامش میگوید:” چیزی زیادی نداشتیم. چند تا مواشی که داشتیم به فروش رسانده، پدرم را داکتر آوردم؛ اما معلوم شد که مشکل او جدیتر از آن است.”
پدر رامش برای تامین مخارج زندگی خانوادهاش برای کارگری راهی ایران شده بود ولی به دلیل نداشتن مخارج سفرش به گروگان گرفته میشود و 9 سال در جایی تاریک نگهداری می گردد. این مدت که در تاریکی سر کرده روی بیناییاش تاثیر گذاشته و سبب شده که چشمانش روشنایی را تحمل نتواند.
آقای رامش میگوید که با مراجعه به پزشک، تنها برای تحمل درد چشمانش دارو داده و او را از قرار گرفتن در روشنایی منع کرد.
رامش میگوید بعد از آن مجددا از دانشگاه رخصتی میگیرد و به کشت وکار پدرش در لعل و سرجنگل میرسد و فقط برای سپری کردن امتحان به دانشگاه میرود.

او اضافه میکند: “با تمام شدن درسها به این نتیجه رسیدیم، که من همانند پدرم دهقانی نمیتوانم از این رو به امید بهتر شدن زندگی مان به کابل آمدیم؛ ولی..”
رامش که گلویش را بغض گرفته میگوید با به کابل آمدن زندگی برای آنها بیشتر سخت شدهاست اما خانوادهاش اجازه نمیدهد که حتا در همان شرایط، ترک تحصیل نماید.
کشاورزیِ مادر
مادر رامش بعد از آمدن به کابل، نخ ریسی، قالین بافی و… را انجام داده و از دیگر کارهای سبکی که توانایی انجام آن را داشته در مقابل مزد اندک نیز ابا نورزیده است. غلام حسین رامش میگوید: “مادر و خواهرانم با آمدن ما به کابل به کار شروع کردند. مادرم در گلخانه کار میکرد و خواهرانم قالین میبافتند و خانه را میچرخاند و برای من هم کمک هزینه تحصیلی میفرستادند.”
او تاکید میکند که مادرش در کابل دهقانی را در گلخانهی پروش بادرنگ پیشه کرده و روز مزد کار میکرده است.
خانوادهای که چشم امید به سوی رامش بستهاند. خانواده او 12 نفری است و در کنار این که پدرش دو فرزند کوچک دارد، سه خواهر و دو برادر او نیز کوچک اند. برادرانش صنف پنج و هفت مکتب است و در کنار تعلیم اما حالا شاگرد خیاط شدهاند.
رامش میگوید: “من با تمام امید اما کاری پیدا نتوانستم. به آنها گفته ام که کار غیر از رشته تحصیلی اش را بیاموزند تا در روزهای دشوار آویزه دستی داشته باشند و بتوانند از آن طریق درآمدی حداقل برای خود شان داشته باشند.”

خواهران رامش بنا بر مشکلات اقتصادی از تعلیم و تحصیل بازماندهاند و برای تحصیل برادرانش قالین بافی کرده اند ولی امسال به دلیل نداشتن جای، از قالین بافی نیز ماندهاند.
با تمام این حال مصارف دارویی این خانواده نیز کم نیست. مصرف دارویی این خانواده دوازده نفری با داشتن دو مریض ماهانه از ده هزار افغانی کمتر نمیشود. در کنار پدر رامش که هر دو ماه باید عینکش را تبدیل کند و برای چشمش دارو گرفته شود، مادر بزرگش نیز فلج است و تحت درمان قرار دارد.
اما این جوان هنوز پابر جا ایستاده و برای اشتغال و ایجاد یک زندگی شرافتنمدانه مبارزه می کند؛ این که او تا کجا می تواند این شرایط را تحمل نماید، بستگی به واکنش های اجتماعی، وجدان ها بیدار و حکومت افغانستان دارد.