هر رویداد امنیتی در افغانستان خانوادههای را به ماتم مینشاند و فرزندانی را یتیم و بیکس میکند. این روزها، بسیاری از شهروندان افغان میگویند که صبح با دل نگرانی از خانه بیرون میشوند بدون آن که امیدی برای برگشت داشته باشند.
رویداد دوشنبه دوم اسد نیز خانوادههای از فقیرترین مردم پایتخت را ماتم زده کرده است. در بین قربانیان این رویداد تصویر از خانم میان سالی در رسانههای اجتماعی دست بدست میشود که به نامهای مختلف از او یاد شده است. این تصاویر توجهم را جلب میکند. به هیمن جهت، در هر مسیری در جستجوی خانواده این خانم میباشم.
در موتر نشستهام. از دوستی در موردش میپرسم؛ قبل از آن که او پاسخی دهد خانمی از سمت مقابل میگوید که “شما خویش خانم سامره هستید؟”
مکث میکنم. میپرسم که چطور مگر..؟ صدایم را قطع میکند و اشکهایش جاری میشود. در پاسخ میگوید که از خویشاوندان دور اوست. این موضوع باعث میشود که او از صداقت، مهربانی و محبت او یادآوری کند. این جاست که آدرسی از او مییابم و جادههای خاکی را تا جایی طی میکنیم که راننده نمیتواند به راهش ادامه دهد چرا که دیگر مسیر موتر نیست.

پیاده این مسیر را ادامه میدهم تا در غرب کابل که یکی از محروم رین مناطق پایتخت افغانستان است، به مقصد برسم. با گذشت از خم و پیچهای زیادی، به خانه خاله سامره میرسیم.
یکی با دیدن ما بغضش میترکد و هق هقش اتاق را پر میکند. همه او را به صبر دعوت میکنند که جلو اشکهایش را بگیرد. کسی از گوشه ای میگوید که “شکیب (شکیبا) لطفن آرام باش که زرین بیدار میشود.” جمله ختم نشده و همه ایستاده بودند که کودکی با پوشش پسرانه سر میرسد. طوری به جماعت نگاه میکند که گویا از دنیا بیخبر است. جماعت با دیدن او ساکت میشوند و سرهای شان خم و چشمها به زمین دوخته میشود. انگار همه میخ کوب میگردد.
بیماری و بیمادری
دختری به راه او ایستاده و با محبت و مهربانی برایش میگوید که “زرین چیزی نشده، بیا عزیزم اینجا بشین!” خانواده سامره جعفری میگوید که زرین از کودکی به بیماری مبتلا شده و هر از گاهی دچار تشنج عصبی میشود. انگار به گفته آنها او روانی است و تا کنون نیز درمانی برایش نتیجه نداده است.
زرین کوچکترین دختر خانم سامره جغرفی است که سیزده سال سن دارد. اما بیماری او باعث شده که رشد کودک هفت یا هشت ساله را داشته باشد. به این جهت، او تاکنون اطلاعی از مرگ مادرش ندارد.

خانم قد خمیده با پوشش سیاه موفق میشود که زرین را از جماعت دور کند؛ به اتاق دیگری میبرد. خواهر زرین میگوید که تا کنون نتوانسته در مورد مرگ مادرش به زرین چیزی بگوید. او اضافه میکند که “زرین تکلیف دارد و درد و رنج را نمیتواند تحمل کند. او با دیدن ناله و زاری ناآرم میشود…”
مرگ شوکه آور
شوهر سامره جعفری، میگوید که صبح زود صدای انفجار مهیبی او را نیز تکان داد. او اضافه میکند که “با خودم گفتم که باز این انفجار چند خانواده را به ماتم نشاند، خدا کند که زیاد نباشد…”
او با ناراحتی میگوید که جرات نداشته که تلویزیون را روشن کند. یک ساعتی میگذرد و بالاخره با بیتابی تلویزیون را روشن میکند که شبکههای خبری از آمار بالای شهدای این انفجار خبر میدهد.
شوهر سامره میگوید که با دیدن تصاویری از این حمله انتحاری، نگرانی و دلهره برایش پیدا میشود. او میافزاید که “تلفن را گرفتم و اولین بار به پسرم که دانشجوی یکی از دانشگاهها در همان نزدیکی رویداد بود، زنگ زدم و او جواب داد و مطمین شدم که او خوب است و به این ترتیب به دیگر دوستان مان تماس گرفتم؛ اما….”
دختر سامره جعفری میگوید که از محل کار مادرش به خانهیشان تماس میگیرند و میپرسند که “خاله عزیزه خوبه تا حالا به دفتر نرسیده است.”

شوهر سامره میگوید که تماس دیگری برایش گرفته میشود و خبر میدهد که در منطقه گولایی دواخانه نزدیک پل سوخته انفجار شده و از احوال خانوادهاش میپرسد. او اضافه میکند که”من گفتم که ما خوبیم. اما ناگهان بیقرار شدم و به راه افتادم. تا پل سرخ رفتم و میخواستم که به محل رویداد بروم اما اجازه ندادند و برگشتم. خانه زسدم که دخترا گفتند که گوشی مادر شان جواب نمیدهد. زنگ زدم و زنگ میخورد اما کسی جواب نمیدهد. دخترم آمد و گفت که پدر تلفن را بده من میروم دنبال مادرم که سر کار نرسیده. من اصلن فکر نمیکردم که خانمم نیز جزء از قربانیان رویداد باشد. من فکر میکردم که او به محل کارش رسیدهاست. دختر تلفن را گرفت و رفت و چیزی نگذشته بود که واویلا کرده پس آمد و فهمیدم که خاک بسر شدیم….”
اسدالله جعفری، شوهر خانم سامره جعفری از یک دست معلول است و پنج سال با آن معلولیت زندگیکرده است.
اسدالله جعفری که خودش را مدیون سامره میداند میگوید که “از بیکاری کابل خسته شده بودم و هر جا میجستم کاری پیدا نمیتوانستم و روزگاری سختی داشتیم، و من مجبور شدم که به ایران بروم.”
اسدالله دوبار به طور غیر قانونی به ایران میرود. مرتبه اول بعد از دو سال کار در ایران به افغانستان باز میگردد. او میگوید که “دوسال در بار اول ایران کار کردم. خیلی برای خانه دل تنگ شده بودم و با خودم گفتم شاید وضع بهتر شده باشد. به افغانستان آمدم….”

اسدالله بعد از گذشت مدتی از بیکاری به تنگ میآید و مجددا به شکل غیر قانونی به ایران میرود. او میگوید برای تامین مخارج خانه و ادا کردن مصرف سفرش خیلی زحمت میکشیده و اما دست مزد کافی نداشته است.
اسدالله میگوید که “به ایران رفتم، به آسانی در ایران برای افراد که غیر قانونی است کار پیدا نمیشود و من نیازمند کار کردن و پول پیدا کردن بودم. به کارخانه سنگ بری رفتم و در آنجا کار میکردم که یک روز در تصادف موتر حامل سنگ، سلامتم را از دست دادم.”
او میگوید که از آن حادثه پنج سال میگذرد و چیزی زیادی به یاد ندارد جز تصادف و از دست دادن سلامتیاش.
اسدالله اضافه میکند که “بعد از تصادف خودم را در شفاخانه یافتم و اطرافیانم میگفتند که یک ماه شده و من در آن مدت در کما بودهام.” جعفری در آن حادثه سلامتش را از دست میدهد و دست چپش از فعالیت باز مانده است.
دختر آقای جعفری میگوید که “پدرم سالم از خانه رفته بود و بعد، فلج برگشت و ما سالها برای تداویی او تلاش کردیم. اما داکتران گفتند که شانه چپ پدرم استخوانش ساییده و خراب شده که قابل درمان نیست. درست از همان زمان پدرم خانه نشین و بیمار است.”

همت بلند
در زمانی که اسدالله در عالم مسافرت و برای کار در کشور همسایه ما به سر میبرد، خانم جعفری پدر و مادر خانواده بوده و مسولیت اداره کل خانواده را برعهده داشته است. او درکنار آن کار میکرده و بعد از فلج شدن شوهرش، در همان نقش برای مدیریت زندگی مشترک خود ادامه داده است.
خانم سامره جعفری 38 سال داشته است. از اینکه هیچ نوع تحصیل نکرده بود، در بخشهای پاک کاری، آشپزی و اخیرا در یک شرکت تولید جوس و آبمیوه کار میکرده. او از این درک 6 هزار افغانی عاید داشته است. این خانواده در خانه کرایی در شهرک دوازده امام در دشت برچی زندگی میکند.
سامره روز دوشنبه دوم اسد مثل همیشه از خانه خارج شده و پیاده به طرف محل کارش میرود. خانم جعفری از جمله رهگذران بوده که پیاده از محل میگذشته که با برخورد آهن پاره زخمی میشود و در گوشه ای جان میدهد.
خبر شهادت خانم سامره جعفری، مادر او را نیز راهی بیمارستان کرده است. دختر سامره میگوید که مادر بزرگش زمانی که در مسجد با جسد بیجان دختر خود مواجه میشود، سکته کرده و اکنون در یکی از بیمارستانهای کابل در کما به سر میبرد.

شوهر سامره میگوید که خانمش برای صرفه جویی همیشه مسیر را پیاده میرفته تا بتواند با آن درآمد، مصارف خانه را بچرخاند و فرزندانش درس بخوانند.
حسرت نشاط
سامره جعفری خانوادهای هشت نفری داشتهاست. پسر بزرگ او دانشجوی یکی از دانشگاههای خصوصی است و کار درستی ندارد.
خدیجه توکلی دخترش میگوید که “مادرم همیشه میخواست که ما درس بخوانیم و صاحب زندگی خوب شویم. او به برادرم گفته بود که برود، درس بخواند. خودش خانه را اداره میکند، به همین خاطر برادرم شاگردی میکرد و با پول آن مصارف دانشگاهش را مهیا مینمود. درس میخواند و با تمام تلاشش ولی نمیتوانست به مادرم کمک کند و منم به تازگی کاری پیدا کردهام….”
خدیجه بغض میکند و میگوید که سالها مادرش از او حمایت کرده اما اینک که نوبت او رسیده بود، آنان را تنها گذشته است. او غصه های بزرگی در دل دارد و از آرزوهای مادرش میگوید که هیچگاهی نتوانستند برآورده سازند. خدیجه تاکید میکند که مادرش دوست داشت به زیارت کربلا برود اما هیچگاهی چنین نشد.
خانم توکلی میگوید که “من یک ماه پیش رفتم و میخواستم زحمتهای مادرم را تا حدودی جبران کنم. اما هنوز یک ماه نگذشته بود که خبر مرگ مادرم رسید. کی از دل ما میآید…..”
او میگوید که “برادر و خواهرانم گریه و ناله میکنند. من به آنان دلداری میدهم که حداقل لبخندهای آخرش را دیده اند. ولی من بیچاره از دیدن لبخندهای آخرش محروم بودم و حق دارم گریه کنم؛ اما گریه نمیتوانم….”

خدیجه توکلی بزرگترین فرزند سامره جعفری است که بعد از فراغت از دانشگاه در کابل کار نمییابد و به دایکندی رفته در آنجا به عنوان معلم مشغول شده است. خدیجه میگوید که “درد خود را به کی قصه کنیم، کی درد ما را درک میکنند؟”
او در ادامه تاکید میکند که “من سیاست را نمیدانم و دوست هم ندارم که در مورد آن بدانم و کاری به کارش ندارم؛ اما زندگی حق همه است و دولت باید امنیت را تامین کند. داشتن امنیت حق شهروندی ما است و دیگر تاب به گلیم غم نشستن را نداریم. تا به کی این وضع را تحمل کنیم. این دنیا به ذره موی عزیزی ما نمیارزد. خاطر ما با گفتن قضا و قدر تسلی میشود؟”
او به مسئله امنیت اشاره میکند و میگوید که افغانستان نیروهای انسانی ارزنده ای زیادی را به خاطر ناامنی از دست داده است؛ انسانهای که میتوانستند نقشهای بزرگی را برای سرزمین بازی کنند. تنها در حادثه که سامره جعفری نیز در میان قربانیان آن بوده، حدود 31 تن کشته و 42 تن دیگر زخمی شده اند. این حادثه در دوم اسد سال جاری خورشیدی روی داد و هدف آن نیز کارمندان وزارت معادن افغانستان بود. در میان کشته شدگان این حادثه نیز مجموع از بهترین نیروهای جوان این کشور حضور دارد که آرزوهای بلند ناتمامی برای افغانستان داشتند.