نزدیک ظهر است و چیزی نمانده که ساعت دوازده شود. ظاهرا همه برای غذای ظهر آماده میشوند اما تنها در این میان ماموران تنظیف شهرداری مشغول بارگیری زبالهها میباشند.
صدا میکند که “احمد زبالههای آن طرف را بردار.” احمد مصروف برداشتن زبالهها شد و باز هم صدا میپیچید که “درست کنده و کپرکها را پر کن!”
واژهی کنده و کپرک مرا واداشت که در جستوجوی گویندهاش باشم. با پرس و جو، ماموران میگویند که مسوول آنان سید معروف است. درست روبرو، آن طرف سرک، سید معروف روی ویلچری نشسته بود.
او را معلول یافتم که بر دوچرخهاش نشسته و بر کار ماموران دیگر شهرداری نظارت میکند. سید معروف 68 ساله، مامور شهرداری کابل است که چهل سال زندگیاش را در ساختار شهرداری گذرانده و در این راه یکی از پاهایش را از دست دادهاست.
او در آغاز ماموریت اش در شهرداری، در ریاست حوزهی شش شهر کابل کار میکرد و از شش سال به این سو به قول خودش ارتقا کرده و مامور گشت زنی شدهاست تا از کار کارمندان دیگر شهرداری در ساحه حوزه شش نظارت کند.
پای سید معروف از ناحیه ران قطع شده و به قول خودش از شش سال به این طرف با ویلچر زندگی میکند و در شهرداری فعال است.

شهر شلوغ
کابل پایتخت افغانستان، یکی از شهرهای آلوده و پرجمعیت است. براساس آمارهای غیر رسمی، در این شهر بیش از شش میلیون نفر زندگی میکند. یکی از بزرگترین مشکلات کابل زبالههای آن میباشد. برای پاکی این شهر مجموعه نیروهای استخدام شده اند که بیشتر از کهولت سنی رنج میبرند و نمیتوانند مشاغل دیگری داشته باشند.
شهروندان کابلی نیز کمتر توجه به پاکی شهر دارند و از سویی دیگر نیروی جوان آن نمیخواهد در ساختار شهرداری و تنظیم شهر، به خاطر 6 هزار افغانی کار کند.
احمد بهزاد غیاثی رییس عمومی تنظیف شهرداری کابل به خبرنامه گفت که این ریاست 3650 کارمند دارد که معاش آنان 6300 افغانی است و وقت کاری شان نیز از هشت صبح تا چهار عصر میباشد. او در عین حال تاکید کرد که “افرادی که اضافه کاری نمایند، معاش و امتیازات آنان تا 9000 افغانی در ماه میرسد.”
سید معروف نیز یکی از همین کارمندانی است که پس از چهل سال خدمت در قالب شهرداری، هنوز به وضعیت بهتری عبور نکرده است. او میگوید که اکثرا، افراد پیر و ضعیف کارمندان تنظیف میباشند و تا زمانی که توان جارو کشیدن و برداشت زبالهها را داشته باشند، در این ساختار فعال هستند. این کارمندان، همانند سید معروف انتخاب دیگری برای کار ندارند و حتی با معلولیت باید این کار را انجام دهند.

خدمت به خلق خدا
سید معروف میگوید که از شش سال به این سو، زندگی برایش دوزخ شده و هر لحظه انتظار مرگ را میکشد. او میگوید که فقر و دست تنگی و جنگها سبب شد که نتواند باسواد شود و به راحتی زندگی اش را مدیریت نماید.
او میگوید “آن زمان که جوان بودم، سر چوک میرفتم یک روز کار گیرم میآمد و چند روز کار نمیشد و بیکار میماندم، همین بود مرا به شهرداری مقرر کرد. یکی از همسایهها که از وضع زندگی ما خبر بود مرا به شهرداری برده و در شهرداری موظف کرد.”
زندگی با تمام سختیهایش برای این مرد میگذشت. او شاد بود و دست کم به این خوشحال بود که سلامتی دارد.
سید معروف با ناراحتی از روزی یاد میکند، که زندگیاش را دگرگون کرد. او میگوید که “صبح دهم محرم بود و شاد بودم که در این روز بزرگ خداوند برایم توفیق داده تا خدمت خلق و عزاداران سیدالشهدا نواسه پیامبر بزرگ را کنم. صبح زود وسایلم را برداشته به محل کارم در زیارت ابوالفضل رفتم و مصروف کار بودم. روز بزرگی بود، و از هر سال تعداد بیشتر مردم برای عزاداری به ابوالفضل آمده بودند و مراسم تغزیه داری جریان داشت و دستههای از عزاداران به ابوالفضل آمده و بیرون میشدند. بر خلاف هر سال دلم شوق کرده که کارم را زود زود انجام داده و فرصت پیدا کنم و لحظه ای در جمع عزاداران بنشینم. به همین فکر بودم که اطرافم روشنی شد… بعدش خودم را در شفاخانه یافتم؛ شفاخانه وزیر اکبر خان و بعدها فهمیدم که پایم را از داست دادهام….”
او تاکید میکند که “دقیق به یاد ندارم که تاریخ چند بود؛ ولی نزدیک ساعتهای دوازده ظهر سال 1390 پایم را از دست دادم و مزدم را از زندگی گرفتم…”

سه شنبه همزمان با عاشورای حسینی درپانزدهم قوس سال 1390 ساعت 11:45 انفجاری در میان عزاداران حسینی در مقابل زیارت حضرت ابوالفضل در منطقه مرادخانی شهر کابل رخ داد که بر اثر آن حدود 70 تن از عزاداران شهید و تعداد دوصد تن دیگر زخمی گردیدند. یکی از زخمیان این رویداد سید معروف کارمند اداره شهرداری کابل است که از ناحیه ران، پای راستش را از دست داده و اکنون با معلولیت خود در این اداره کار میکند.
حمله بر مراسم عاشورا در زیارت منصوب به حضرت ابوالفضل از آغازین حملههای بود که به صورت هدفمند بر مراکز مذهبی و تجمعات شیعیان در پایتخت افغانستان طرح و اجرا گردید. پس از آن، حملات متعددی از این دست انجام شده است. این حملات میزان زیادی از شهروندان غیرنظامی را آسیب زده است. اخیرا این حملات افزایش شدیدی داشته است. همانند سید معروف افراد زیادی در این حملات جانهای خود را از دست داده و یا هم زخمی شده اند.
تلاش برای بقا
سید معروف پدر هشت فرزند است که پسر بزرگ او سید تیمور میباشد و 13 سال سن دارد. او صنف دهم مکتب را تمام میکند. دو دختر بزرگترش ازدواج کرده و دختر سوم او 15 ساله، صنف هفت مکتب است. سید معروف میگوید که “گرچند که دو دخترم را در سنین 15 سالگی به شوهر دادم به فضل خدا زندگی خوب دارند؛ ولی با آن هم قصد دارم که بقیه فرزندانم درس بخوانند و شاکره درسهایش را تمام کند بهخصوص درس دینیاش را و هر زمانی که او خودش بخواهد شوهر کند…”

فرزندانش اکنون کوچک است. برای او نمیتوانند کمکی باشند. سید معروف میگوید که “تا زمانی که تیمور کوچک بود، خانمم با من بسیار به تکلیف بود. برای منم خیلی ته و بالا شدن سخت بود و هر بار نشستن و برخواستن به اندازه مرگ برایم دردآور بود. ولی حالا به فضل خدا تیمور جان کمکم میکند و او مرد بزرگ و امید من است.”
او میگوید تا زمانی که پایش را از دست نداده بوده، به امید بهبود زندگیاش بوده است؛ ولی حالا تنها به فکر گذران این زندگی است.
سید معروف 68 ساله است. او تنها شش هزار افغانی معاش دارد. خانهاش در نزدیکیهای سفارت روسیه در کابل است. خانه کاهگلی که ماهانه سه هزار افغانی کرایه میدهد.
این کارمند شهرداری میگوید با معاش اندکش زندگیشان به سختی میچرخد و اگر کمک مردم با آنان نباشد حتی قادر به پرداخت هزینههای ابتداییشان نیستند.
سید معروف اسم کسی را که به او وسیلهی رفت و آمدش را هدیه کرده، دقیق به یاد ندارد. او میگوید که وسیلهاش 60 هزار افغانی در همان زمان قیمت داشت و بخش اعظم آن را فردی از مزار شریف به او کمک کردهاست.
به گفته این معلول شهرداری “این ماشین که وسیله رفت آمدم است و زندگیام را با آن میچرخانم، روزانه 100 افغانی تیل میخورد و سه هزار کرایه خانه میپردازم. چیزی از معاش برایم نمیماند تا برای خانه چیزی بخرم و زندگی گدایی هر لحظه مردن است و هرگز نمیخواهم که من یا فرزندانم گدایی کنیم. ولی با این حال مردم به ما کمک میکنند و یک روز میروم که روغن آورده و روزی آرد، اگر مردم کمک نکند صبر میکنیم و این زندگی نفرت آفرین است.”

او در ضمن این که یک پایش را از دست داده، در دهنش فقط چهار دندان سیاه شده دارد. او میگوید که چیزی سختی را خورده نمیتواند. همیشه سراغ خوراکیهای نرم میرود که او را کمتر آزار دهد. او میگوید، که خیلی وقتها آرزو میکند که میتوانست هر غذایی را بخورد.
با این حال، با این درآمد اندکش ممکن نیست که برایش دندان مصنوعی بسازد و یا حتی برای یک بار هم که شده از دندان درد راحت باشد.
نفس زندگی
با همه این ضعف جسمانی اما این سید ناامید نیست. او با این حال از رفتار اجتماعی و حتی بستگان نزدیک اش ناراحت است. پنج برادر دارد که پس از معلولیت کمتر سراغش را میگیرند. دوستانش به چشم ترحم به او مینگرند و روابط اجتماعی اش محدود شده است.
او میگوید که “من که جایی رفته نمیتوانم و میترسم که سربار دوستانم شوم. بهخاطر که من پای ندارم و برای نشستن و برخواستن به یک نفر کمک نیاز دارم و که در چنین شرایط که حس کنم کسی به پای منم بماند مرگ هر دم شهید است از شرم…”
اما او تا حالا در زندگی دلگرم خانواده اش است. کانون خانواده او را پس از معلولیت اش زن و فرزندانش گرم نگه داشته اند. او به مهربانی زن خود زنده است. سید معروف میگوید که “من به مهربانی فرزندان و خانمم زنده هستم و اگر اینان نباشند، دیگر زندگی را نمیخواهم.”

از همسرش سپاس گذار است که در روزهای سخت زندگی در کنارش باقی مانده و سختیها را با او تحمل کرده است. سید معروف میگوید که “زمانی که پایم را از دست دادم و زندگیام به فقر گرایید به خانمم که دختر مامایم است گفتم که من زنجیر پایت نمیشوم، میتوانی بروی و جوانی زندگی کنی، زندگی من پیش از این هم با فقر و تنگ دستی گذشته و از این بعد که پایم را هم از دست دادهام سختتر خواهد شد. او به من گفت که من تو و فرزندانم را رها نمیکنم، حتا اگر برای در کنار تو بودن مجبور شوم گدایی میکنم، ولی با تو زندگی میکنم. این رفتار خانمم برایم توان زندگی داد و در کنار این که خودش بهترین خانم است برای فرزندانش بهترین مادر است و خداوند اجرش را به او بدهد.”
این زندگی سخت ادامه دارد. اما محبت کانون این خانواده را گرم نگه داشته است. همسر سید معروف در نگهداری این خانواده نقش اساسی داشته است. به این جهت، با آن که انفجار و انتحار در ابوالفضل میتوانست بنیادهای استوار یک خانواده دیگر را نیز ویران کند و پسران و دختران خانواده را به دامن جرایم و جنایتها ببرد، اما با همدسی پدر و مادر همدل حفظ شده و تا کنون مجموعه از فرزندانی که زندگی میتوانست درسهای سخت تری برای آنها بدهد را در کانون این خانواده نگه داشته است.