افطار نزدیک است و همه عجله دارند که به خانوادههای شان برای افطار ملحق شوند. در گیر و دار همهمه برای عجله به سوی خانه، بگوو مگوی دختر جوانی با فروشندهی کارت اعتباری تلفن در چهار راه پل سرخ توجهام را به خود جلب کرد و یادم آمد که من هم به کارت اعتباری نیاز دارم. ایستادم که حساب مشتری اولی تمام شود.
دختر خانم خطاب به فروشنده میگوید که “ماما کمی عجله کن که وقت افطاری شده موتر میرود.” فروشنده با لبخند میگوید که “همشیره یک لحظه دیگه هم صبر کن.”
از خودم میپرسم چرا یک کارت اعتباری گرفتن، این همه زمانبر شده؟
دقت میکنم که فروشنده پول که از مشتری گرفته را با پولهای خودش با مهارت خاصی مقایسه میکند. پس از چند لحظه او حساب مشتری را تمام کرده و نوبت من میرسد.
از او میپرسم “ماما چرا پولها را اندازه میکنی؟” باز هم با حوصلهمندی و لبخند پاسخ میدهد که”خوار( خواهر) جان، میبینم که پول تقلبی نباشد و سرم چال نرود.”
نامش محمد مهدی است و از چهار سال به این سو در ساحه چهارراه پل سرخ و کارته سه، کارتِ اعتباری تلفنِ همراه میفروشد.

پول را میبینم
محمد مهدی نابینا است و همیشه برای چِک کردن پول از نمونههایی که در جیب خودش دارد، استفاده میکند و پول مشتری را با پول خود مقایسه میکند و از این طریق مطمئن میشود که اشتباه نمیکند.
او از همین چند روز پیش صحبت میکند که پول و کارت تلفنش سرقت شده است. محمد مهدی میگوید، که “جنگل تر و خشک دارد و کسی چند روز پیش او را فریب داده است.” این مرد نابینای افغان تاکید میکند که”چند روز پیش شخصی آمد و گفت که صد افغانی را کارت روشن بدی، کارت را برایش دادم و پولی را که برایم داد گفت ماما پنج صدی است خو! و مه هم گیچ خدا به او چهار صد افغانی و یک کارت دادم. مشتری از من پرسید که ماما امی انترنت 10 جیبی روشن چی رقم فعال میشه؟ گفتم نمیدانم. او گفت خیر باشه ماما به شرکت زنگ میزنم و به شرکت زنگ زد و دوباره آمد و دو کارت پنجصدی از مه گرفت و رفت و مه خیلی خوشحال شدم که امروز فروشم خوب بوده.”
او میگوید که حدود نیم ساعت بعد در حالی که خیلی خوشحال بوده و دخترش میآید او را به خانه میبرد، خانمش پس از حساب پولها، به او میگوید که حسابش نادرست است و اشتباهی پیش آمده.
او میگوید که باورش نمیشده که فریب خورده باشد تا این که مجددا پولها را لمس میکند و مطمئن میشود که پولی که در آخر روز گرفته، متفاوت بوده و فریب خورده است.
محمد مهدی میگوید که “من در جیب خودم پول نمونه نداشتم که با پول مشتری مقایسهاش میکردم و این قسمی فریب خوردم.”

محمد مهدی نابینا است، ولی مهارتهایش، او را تبدیل کرده به فردی که همانند دیگر افراد سالم زندگی کند. او چندین شماره تماس نزدیکانش را حفظ دارد و با لمس شمارههای گوشی مبایلش، شماره تماس فرد مورد نظرش را گرفته با او صحبت میکند. این تنها مهارت او نیست. محمد در عالم نابینایی با لمس پول میتواند آن را بشمارد و تشخیص دهد که چقدر پول گرفته است.
ترک برادر
محمد مهدی 43 ساله از هردو چشم نابیناست. با بردارش به عنوان شریک کار میکرده است. در گیر و دار دکانداری پس از ضرر مالی این شراکت به هم میخورد و برادرش او را ترک میکند.
او میگوید که پیش از این که کارت فروشی را شروع کند با برادرش دکان داشته و چند بار در دکان داری به دلیل نابینایی، ضرر کرده است.
او با غصه ای در دل، یاد آوری میکند که پیش از آن با برادرش زندگی میکرده و زمانی که برادرش ازدواج میکند، زندگیاش را از او جدا مینماید و درست از همان زمان، دیگر او به فکر کار آسانتر میافتد.
محمد مهدی تاکید میکند که “بیپولی از یک طرف و مخارج خانه از سوی دیگر، خیلی برایم سخت بود که از کسی انتظار کمک داشته باشم.”
او اضافه میکند که با چشمان نابینا کاری نمیتوانسته و بالاخره با مشورت یکی از دوستانش به توافق میرسد که کارت فروشی را آغاز کند. اما محل کارت فروشی باید مشخص میشد؛ جایی که کارش در آنجا بچرخد و تا حدودی از آزار و اذیت، در امان باشد.

احساس حقارت
محمد مهدی پس از گفتگو با شماری از دوستان و مشورت با همسرش، چهارراهی پل سرخ را برای آغاز کار جدید خود انتخاب میکند؛ جایی که از خانهاش فاصلهای زیادی ندارد و میتواند خود به آنجا به آسانی برسد.
او میگوید که کریدت کارت فروشی را پیشه کرده تا از این طریق، بتواند برای هزینههای زندگی اش کاری کرده و به کسی احتیاج نداشته باشد.
محمد مهدی چهار سال است که از این راه امرار معاش میکند. او به آنچه که دارد، خرسند است و بابت آن شکرگزار میباشد. این مرد نابینای افغان میگوید که گاهی کریدت فروشی برایش دشوار میشود. “زمانی که مشتریان به دلیل نابیناییام ناراحت میشوند و بر من احساس ترحم میکنند و یا هم گاهی مشتری به دلیل معطل ماندن از من ناراحت میشود، خیلی برایم سخت میگذرد.”
محمد مهدی صبح زود از سوی همسرش به محل کارش آورده میشود و شب هنگام زمانی که هوا تاریک میشود، دوباره با همراهی و کمک دخترش به خانه باز میگردد.
او در چهارراه پل سرخ معمولن در گوشهای نشسته یا هم در همان موقعیتش ایستاده، کارت فروشی میکند و از جایش تکان نمیخورد.
محمد مهدی میگوید که در ابتدا که کارش را شروع کرده بود و در جریان روز خسته میشد، موقعیتش را تغییر داده کمی در پیاده رو راه میرفته است؛ اما با گذشت زمان پیمیبرد که باید در جایش ساکن بماند و موقعیتش را تغییر ندهد.
محمد مهدی اضافه میکند “زمانی که در پیاده رو راه میرفتم، با آدمها تکر میکردم ( تصادم میکردم). بعضیها با الفاظ رکیک مرا تحقیر میکردند و حتا بعضیها که فکر شان نمیبود محکم مرا تیلا میکردند (هل میدادند) و به همین دلیل من اینجا مینشینم و یا اگر خسته شوم در جایم ایستاد میشوم؛ اما جایم را تغییر نمیدهم تا موجب آزار کسی نشوم و نه خودم ناراحت شوم.”

محمد مهدی میگوید که هفته یک بار از مغازه ای در پل سوخته میزان مشخصی از کارتها را برای فروش به دست میآورد. پس از اتمام فروش آن کارتها، دوباره مراجعه میکند و قیمت کارتها را به مغازه دار باز میگرداند.
او میگوید که “از هر کارت پنجایی برایم دو افغانی، از هر کارت صدی، پنج افغانی و از هر کارت صد و پنجاه دوازده افغانی و از هر کارت پنج صدی برایم 20 افغانی میماند.”
خاطره تلخ
زندگی محمد مهدی تنها به خرید و فروش کریدت کارت خلاصه نمیشود و در مواقعی به شدت سخت و مشکل نیز میباشد. او از خاطره یی لب به سخن میگشاید که سال پار برایش رخ داده است. محمد مهدی میگوید که روزی فردی او و دختر بزرگش را به بهانهی که ضمن خرید کریدت کارت، میخواهد برایش کمک کند، فریب میدهد و با خود میبرد.
او میگوید که آن روز نه تنها که کمک دریافت نکرده بلکه بهخاطر حفظ جان دخترش، هرآنچه را که داشته نیز دو دستی تقدیم دزد کردهاست.
محمد مهدی شرح میدهد که “نزدیکای شام بود ودخترم آمده بود که خانه برویم؛ اما خر شدم به حرف او گوش ندادم و فریب یک مرد را خوردم. مردی آمد و به من گفت، قاری کارت پنج صدی داری؟ گفتم بلی دارم. گفت خوب است پس، من پول با خودم نیاوردهام بیا بریم تا دم خوراکه فروشی هم کارت میگیرم هم یگان چیز تو بگیر و به اولادایت ببر. منم همرایش (همراهش) رفتم و هر چه میروم راه تمام نمیشود. بالاخره یکجایی که سر و صدا نبود رسیدیم. او مرد برایم گفت، قاری قار (قهر) نشوی؛ اما هرچیز در جیبت داری را زود برایم بده! و منم از ترس این که تا آمدن مردم به دخترم صدمه نزند، هر چه در جیبم داشتم را به او دادم.”

او میگوید که نمیداند چقدر پول نقد داشته اما در مجموع چیزی در حدود 18 هزار افغانی شامل کریدت کارت، تلفن جیبی و پولی که نزدش بوده را به دزد میدهد و محل را ترک میکند.
داستان نابینایی
جنگهای چهاردهه گذشته افغانستان، زندگی بسیاری از افغانها را متاثر ساخته است. یکی از کسانی که در جریان این جنگها در دهه هفتاد خورشیدی، آسیب دیده محمد مهدی است. او با اندوهی بسیاری از نوجوانیهایش یاد میکند که چگونه در جریان جنگ آسیب دیده و دنیا برایش همیشه تاریک شده است.
محمد مهدی میگوید که “زمانی که پدرم در بازار سیاه خاک در ولسوالی جلریز ولایت میدان وردک دکان داشت. من از کابل برایش جنس میبردم و دوباره از آنجا تخم مرغ وطنی و ماست به کابل میآوردم و میفروختم. در یکی از حملههای که از سوی نیروهای مربوط به حکومت داکتر نجیب و ببرک کارمل بالای (بر) مجاهدین صورت گرفت، متاسفانه بر اثر دود باروت من بینایی چشمانم را از دست دادم.”
او میگوید آن زمان خانهاش در افشار بوده. بر اثر اصابت هاوان در حویلی خانهشان بیناییاش را از دست داده.
محمد مهدی پس از مراجعه به داکتر، جواب منفی دریافت کرده و از آن به بعد برای همیشه دنیا برایش تاریک است و هیچ کسی و چیزی را ندیده است.

دستهای پنهانی
محمد مهدی از پدرش میگوید و این که در زندگی او تنها حامی اش بوده است. اما در آوان جوانی این حامی بزرگ خود را از دست میدهد. در همان حادثهای که خودش نابینا میشود، پدر و مادرش را نیز از دست میدهد.
محمد مهدی میگوید نابینایی و غم از دست دادن پدر و مادر، او را بیچاره و بیپناه کرده بود. اما در اوج ناامیدی خدا دستش را میگیرد. او میگوید که درست همین زمانی بود که کسی میآید و به او پدری میکند. زمانی که محمد از آن مرد یاد میکند، چشمانش برق میزند و میدرخشد. او را با احترام فراوان یاد میکند و میگوید که مردی با قلب بزرگی بوده و در عالم درماندگی، دستش را گرفته است.
محمد میگوید که “آن مرد بزرگ که با ما در یک قلا ( قلعه) زندگی میکرد، بعد از مرگ پدرم برایم پدری کرد. بعد از مدتی او برایم پیشنهاد کرد که با دخترش از دواج کنم و چیزی هم از من نخواست.”
مهدی پیشنهاد ازدواج را میپذیرد و در سال 1380 با چشمان نابینا زندگی مشترک را با همسرش آغاز میکند. حاصل این ازدواج چهار فرزند است؛ یک پسر و سه دختر. پسرش مصطفی نام دارد و صنف هفت درس میخواند. مصطفی در جواب سوالی که در آینده چه میخواهد شود و چه کمکی برای پدرش میکند، میگوید که “هرآنچه که در توانم باشد، برای پدرم میکنم.” زهرا دختر بزرگش صنف چهار مکتب درس میخواند و چهارم نمره است. دو دختر دیگرش کوچک بوده و هنوز به سن مکتب نرسیده است.

زندگی با عزت
درآمد محمد مهدی روزانه حدود 150 تا 200 افغانی است. او در خانه ای کرایی در کوچه معروف به کوچه پنجشیریها در حوالی پل سرخ زندگی میکند. وضعیت خانه اش محقر است و میتوان روزگار بدش را از آن خانه دید.
او میگوید که “به خاطر کار خودم، همین خانه کوچک را 2500 افغان کرایه میدهم.” محمد را تنها نابینایی اش ناراحت نساخته و زندگی را برایش دشوار نکرده است. بل که او نگران آینده فرزندانش است و این که آنها را بدون تحمل رنج زیاد بزرگ کند.
محمد از پسرش مصطفی میگوید که سال گذشته به او و مادرش اطمینان داده بود که خودش از پس مکتب و درسش بیرون میشود، اما فریب دیگران را میخورد و درس نمی خواند.
او میگوید که “من که نابینا هستم. به مادرش گفتم که به مکتب رفته از درسهای او احوال بگیر و آن زمان فهمیدیم که مصطفی مکتب نمیرود و این ضربه خیلی محکم به من بود؛ به حدی که من غم از دست دادن پدر را یکبار دیگر در وجودم حس کردم.”
محمد مهدی در حالی که نابینا است به فکر درس و آینده ی فرزندانش است. همسر او میگوید که “محمد به فرزندانش گفته حتا اگر لقمهنانی درخانه نداشته باشیم، باید فرزندانش درس بخواند و مدامی که او زنده است فرزندانش نباید بیچارگی بکشند.”
محمد مهدی خطاب به فرزندان خود میگوید که”اگر شما به من فکر میکنید و به من همکاری میکنید درس تان را بخوانید تا از این وضع نجات یابید و در زندگی دست تان به سوی کسی دراز نشود و از کسی انتظار کمک نداشته باشید.”
مهدی میگوید که او بهخاطر فرزندانش زحمت میکشد و اگر آنان نمیبود او و خانمش حتا با گدایی هم زندگی میکردند.

او میگوید که “تمام سختیها را میکشم تا فرزندانم عزتمند زندگی کنند و در بین مردم سرشان خم نباشد و هرگز به فرزندانم اجازه نمیدهم که در روی سرک کار کنند.”
او میگوید اکثر کودکانی که در خیابان کار میکنند یا گدایی مینمایند به مرور، میتوانند فاسد شوند و شکار باندهای تبهکار گردند. محمد به همین جهت، اجازه نمیدهد به خاطر نابینایی اش، فرزندانش بچههای کار و خیابان شوند و زندگی آنها نیز تغییر نکند.
محمد در زندگی اش بسیاری از امور را مدیون همسرش میداند و تاکید میکند که اکنون رسالت او تربیت درست فرزندانشان میباشد.