روزانه، شماری زیادی از کودکان خیابانی در جادههای پایتخت با سر و وضع آشفته حضور دارند. این کودکان به دنبال موترهای گران قیمت میدوند.
کودکان خیابانی کارگران کوچک و نانآوران خانوادههایشان هستند. بیشتر آنها در جادههای کابل به اسفندیها معروف اند. آنان با اسفندکردن موترها و رانندگان ثروتمند و متوسط روزانه درآمدزایی میکنند. شماری هم به امید کمک رهگذران در گوشهی تکدیگری مینمایند، برخی که توان و انرژی بیشتر دارند، موتر میشویند و شماری هم درگیر کارهای سخت و شاقه در کارخانهها و ترمیمگاههای موتر اند.
کودکان اسفندی
در این میان بیشتر آنهای که در شهر کابل جلب توجه میکنند کودکانی اسفندی اند که برای هر راننده با صدای کودکانه و چهره دودزده شان صدا میکنند:
“اسفند بلا بند
به حق شاه نقش بند
چشم عیش چشم خویش
بسوزه در آتش تیز”
بیشتر این کودکان به خاطر روزگار بد از بام تا شام انواع تحقیر را میپذیرند و با خطر تصادف و آزار خیابانی بلبل زبانی میکنند تا بتوانند اندک پولی را به دست آورند. شعرهای را میخوانند که احساسات مردم را تحریک میکند:
“اسفند کنم ملا شوی، صاحب موتر کرولا شوی
دم خانه خسورت تا شوی، سری بامش بالا شوی”
شاید این اشعاری را که زمزمه میکنند، برای یک فرد بالغ و بزرگ مفهومی ندارد، اما برای این کودکان، با یک دنیا مفهوم به همراه است. همین شعرهای آنها سبب میشود افرادی آنرا بپسندد.
برای درک درون یک کودک خیابانی اسفندی سراغ حمید رفتم. او چهار سال است که زندگیاش را در خیابانهای شهر کابل با فروختن ساجقهای هیلدار و بدرقه آدمهای پولدار با دود اسفند سپری کرده است.
حمید میگوید زمانی که هفت سال داشت، شروع به فروش ساجق و پلاستیک کرد. اما با فروش اینها نتوانست، پولی که نیاز داشت به دست بیاورد. شغلاش را تغییر داد و به اسفند کردن مردم روی آورد.
حمید گفت “زمانی که کوچک بودم فکر میکردم که زندگی همین است که من دارم. اما با هر روز بزرگشدن و دیدن بچههای که با پدر و مادرشان در موترهای لوکس نشسته و با وسایل بازیشان مصروف بودند. دیدم نسبت به زندگی تفییر کرد. میگفتم من چرا این چیزها را که آنها دارند ندارم؟ چرا من دست در دست پدرم به طرف مکتب نمیروم؟ چرا من هم لباسهای سفید نمیپوشم؟ دوست دارم من هم مکتب بروم و درس بخوانم. دوست دارم من هم در آینده برای خودم چیزی شوم. میدانم از این کار چیزی نمیشود. باید کارهای دیگری هم انجام بدهم.”
گفتم: مثلا چه کارهای؟
گفت نمیدانم. شاید موتررانی (رانندگی) کنم. اما من باید پول به خانه ببرم. کرایهی خانه را بدهم. نان برای پنج خواهر و برادر خوردم (کوچکم) ببرم. با این حال نمیتوانم درس بخوانم.
گفتم میخواهی تا چه وقت به همین کار بمانی؟
با چشمانی که در آن عمق غم و حسرت موج میزد گفت: اگر دست خودم باشد که نمیخواهم باشم. دیگه معلوم نیست که تا چند سال باید کار کنم و پول به خانه ببرم.
تکدیگری کودکان
تکدیگری کودکان در خیابانهای افغانستان یکی از مسائلی دیگری است که همواره توجه را به خود جلب میکند. این کودکان اکثرا در کنار خیابان میخوابند و به سوی رهگذران دست گدایی دراز میکنند.
در حالی که در افغانستان هنوز آمار دقیقی از تعداد کودکان خیابانی وجود ندارد، ولی گزارشها شمار آنها را در سراسر افغانستان حدود ۱.۶ میلیون برآورد میکند که از این تعداد حدود ۶۰ الی ۷۰ هزار کودک خیابانی در کابل، پایتخت افغانستان زندگی میکنند.
از آنجایی که تکدیگری کودکان خیابانی در پایتخت افغانستان افزایش یافته به سراغ یکی از آنها میروم. فرشته همراه با خواهر کوچک خود در یکی از جادههای پایتخت افغانستان مشغول این کار است. او میگوید ” نمیدانم که چند سال دارم. شاید نه یا ده سال و یا بیشتر از آن داشته باشم. ما در افشار زندگی میکنیم. هر روز همینجا مینشینیم. خواهرم هم همرایم میآید. مادرم میگوید که خواهرت را هم ببر. خواهرم شاید شش ساله باشد، دقیق نمیدانم. پنج برادر و دو خواهر هستیم. زمانی که خورد (کوچک) بودم مکتب میرفتم. اما بعد از معیوبشدن پدرم دیگر مادرم نگذاشت که درس بخوانم. سه برادرم از من بزرگتر اند. برادر بزرگم در اطراف خانهی ما ساجقفروشی میکند. دیگر برادرانم کار نمیکنند. من و خواهر کوچکم از مردم کمک میخواهیم. و پولی را که از آنها میگیریم به خانه میبریم. فقط روزانه ده افغانی کرایه موتر که ما را به خانه ببرد میدهیم.”
در جواب سوالم این که چرا برادرانت کار نمیکنند میگوید “مادرم میگوید تو و خواهرت کار کنید. شما میتوانید بیشتر پول جمع کنید. مردم به دختران بیشتر پول میدهند. برادرانت نمیتوانند به اندازه شما از مردم پول بگیرند. ما باید کرایه خانه و خرچ خانه را بدهیم.”
فرشته گفت که دوست دارد مکتب برود. او ادامه داد “هر روز از اینجا صدها دختر با لباسهای سیاه و چادرهای سفید میگذرد. با دیدن آنها بعضی وقتها با خواهر که همراهم است میگویم و میگیریم. دوست دارم استاد شوم.”
گفتم از بودن و خوابیدن روی جادهها نمیترسی؟ او میگوید که “نه نمیترسم. فقط از غذا و خوردنیهای که مردم برای ما میدهند میترسم. هر چه که آنها میدهند نمیخورم و به خواهرم هم نمیدهم. چون فکر میکنم در بین آنها مواد بیهوشکننده است. خاله! مردن خیلی آسان است.”
در ادامه این گفتوگو او علاوه بر موارد دیگر میگوید “خواهرم چون خورد (کوچک) است، به او میگویم تو قلم بفروش. من از مردم پول میگیرم. او خورد (کوچک) است خاله، نمی تواند از مردم پول بگیرد.”
نصیر فیصی و زحل نصرت همکار این گزارش بوده است.