چشاتو ببند…درست ببند
درست بستم
تقلب نکنیها
نمیکنم
…
حالا بازش کن
این چیه،…
مرغ آمینه! فرهاد خیلی قشنگه
مبارک ات باشه
میییرسی!
سریال بیست و هشت قسمتی شهرزاد یکی از موفقترین نمونه سریالهای شبکه نمایش خانگی در ایران دانسته شده است.
«شهرزاد» یک سریال تازه عشقی-تاریخی است که زمان شاه ایران را روایت کرده است.
گفته میشود این سریال با سرمایهگذاری سید محمد هادی رضوی، داماد محمد شریعتمداری، معاون اجرایی حسن روحانی، رییس جمهور ایران ساخته شده است.
این سریال با سی میلیارد تومان هزینه، یکی از پر فروشترین سریالهای ایرانی بوده که تهیه کنندگان آن بعضی قسمتها را دوباره منتشر و توزیع کردند.
«می دانی گردنبند شهرزاد در کابل هم آمده است، نام اش چی بود، مرغ آمین؟ آری همان، خیلی قشنگ است»
تاثیر این سریال بالای افغان ها هم کم نبوده است. این یک نقل قول است که در بین دو دخترخانم افغانی در مورد سریال شهرزاد رد و بدل میشود. تقریبا اکثر افراد فلمدوست، این سریال را دیده اند. حتی میتوان نمونه دیالوگهای این سریال را در صحبتهای روزانه دخترخانمها و پسران جوان افغان دید.
دختران که این سریال را دیده اند، دنبال گردنبند که فرهاد به شهرزاد داد «مرغ آمین» میگردند و پسر ها هم تلاش دارند، ادای عاشق چون فرهاد را از خود در آورند.
برای برخیها هم دیدن یک قسمت این سریال در هر شب به مثل یک وعده غذایی شده است.
بی بی سی در باره این سریال نوشته است که اکثر ایرانیها خارج از این کشور که ارتباط شان با محصولات فرهنگی ایران قطع بوده پس از پخش این سریال تازه با محصولات فرهنگی تولیدی زمان ایران آشتی کرده اند.
این سریال همزمان در آلمان نیز نمایش داده میشود و به همین مناسبت در روز ۲۰ میزان سال گذشته خورشیدی مراسم فرش قرمز با حضور بازیگران و دستاندر کاران این سریال در شهر «کلن» آلمان برگزار شد.
خلاصه داستان
داستان این سریال، در دهه سی شمسی در ایران اتفاق می افتد. شهرزاد که نقشش را ترانه علیدوستی بازی میکند یک دانشجوی پزشکی است که در زمان نخست وزیری محمد مصدق قصد ازدواج با جوانی به نام فرهاد (مصطفی زمانی) را دارد.
نا آرامیهای کودتای ۲۸ مرداد (اسد) فرهاد را که از طرفداران محمد مصدق است پای چوبه دار میکشد. شخص متنفذی به نام «بزرگ آقا» که نقشش را علی نصیریان بازی میکند او را نجات میدهد اما نمی گذارد که شهرزاد و فرهاد با هم ازدواج کنند.
در شامگاهی شهرزاد فرهاد را به همان قهوهخانه همیشگی(کافه نادری) دعوت میکند و همهی یادگاری های او را با صندوقی تحویلش میدهد. فرهاد انگار چنین انتظاری از شهرزاد نداشت؛
این کارها چیه؟
نمی تونم نگه اش دارم
یعنی چه، می دونی من منتظر شنیدن چی حرف های از طرف تو بودم
من و تو تلاش کردیم دنیامونو عوض کنیم فرهاد، ولی دنیا مان داره مارو عوض میکنه
من همه چی مو باختم شهرزاد، نمی تونم تورا هم ببازم
همیشه آنجوری نمیشه که ما منتظرشیم.
بزرگ آقا که دخترش، شیرین،( پریناز ایزد یار) بچه دار نمیشود در عوض برای این که صاحب وارث شود دستور میدهد شهرزاد با دامادش آقا قباد (شهاب حسینی) ازدواج کند.
شهرزاد با وجود عدم علاقه و مخالفت با این وصلت به آن تن میدهد، بچهدار میشود، همین که شهرزاد بچهدارد میشود او به دستور بزرگ آغا از قباد متارکه میشود.
بعد از متارکه شهرزاد گفتوگو های زیادی میان فرهاد و شهرزاد میشود. ذهن فرهاد اما تا هنوز درگیر یک سوال است که چرا شهرزاد به این آسانی حاضر شد عروس «بزرگ آغا» شود.
فرهاد، شهرزاد را به «کافه نادری» دعوت میکند و میخواهد پرسش این سوالش را بداند. اما شهرزاد نمیگوید. او درحال که باران به شدت می بارید، کافه را ترک کرد. فرهاد که چتری همراه داشت، به دنبال او در بیرون از کافه رفت و چتر را بالای شهرزاد میگیرد.
همیشه آنطوری نمیشه که ما فکرش می کنیم. وقتی آسمون اینقدر بی پروا است تو حرف زدن، پس من چرا نباشم؟
متوجه نمیشم
و اقعیت اش این است که من حرفم را نزده ام هنوز، آغا جون ات، بابک و مریم.. بس نیست این همه ناکامی، این همه بد بختی. ما منتظر چی هستیم تو دنیا که دو روز بیشتر نیست. منتظر کدام خوشبختی، کدام معجزه. یه دلیل … شهرزاد یه دلیل به من بیار که مجابم کند به این که نباید حرف دلم را به تو بگم.
نباید، چون غیر ممکنه
اما عشق هر ناممکن را ممکن می کند. چون قلب یه عاشق هرکجا باشه، روح اش هم همانجاست. شهرزاد یه چیزی از تو هنوز تو وجودمه که هیچ وقت درکم نمیکنی. همون بود که باعث شد چشامو باز کنم به این که زمان چقدر داره به سرعت میگذزه و مرگ که هرلحظه در کنار مان در کمین نشسته…، زندگی بدون این که آدم، عاشق بمیره، اتفاق تلخ و غم انگیزیه!
خواهش میکنم… من، الان .. اینجا، نمیتونم حرف بزنم. نه الان، نه هیچ وقت
باشه فقط یه سوال،… آنروز که یادگاریها مونو به من پس دادی، گردنبند مرغ آمین توش نبود، اون کجاست؟ شهرزاد به حرمت همهی روزهای خوبی که باهم داشتیم، حقیقت را به من بگو
این چه سوالیه ؟
فرهاد با تمام کوششهایش، نمیتواند از شهرزاد پاسخ سوالش را بگیرد. سرانجام پدر خود را که یکی از افراد بزرگ آغا بود، مجبور میکند که به او حقیقت را بگوید. “شهرزاد به خاطر نجات جان شما به این وصلت راضی شد، اگر شما از اعدام نجات پیدا کردید، مدیون او هستید.”
فرهاد به محض این که این حرف را از پدرش میشنود، همان موقع شب با عجله به خانه شهرزاد میورد. وقتی آنجا میرود با قباد شوهر سابق شهرزاد که پسر شهرزاد را برای دیدن مادرش آورده بود درگیر می شود. درگیری که با از خود خواندن فرهاد توسط شهرزاد ختم میشود.
گفتم مادر از خانه بیرون نیایید، حالا که آمده اید همه تان گوش کنید، من می خوام دوباره عروسی کنم، باهمون کسی که همیشه دوستش داشتم، همون که تو و بزرگآقا، همه تون، اون موقع مانع این وصلتمان شدید. الانم آنقدر در این تصمیمام جدی ام که هیچ کس نمیتونه جلویم را بگیره!
تو تا هنوز اینو دوسش داری؟ تو همهی این مدت که با من زندگی کردی تو فکر و ذکر این بودی ؟ توف بر تو، تو به من قول داده بودی شهرزاد!
یادت نره، بین منوتو اون که سر قولش نه ایستاد، اون تو بودی قباد، من با پای خودم از خانهی تو نیامدم بیرون، ولی اینجا خانه منی، دیگه نمیخوام پا تو بگذاری توش!
این کار را بامن نکن شهرزاد! اینطوری خردم نکن، من هنوز دوستت دارم، خیلی بیشتر از قبل، همه چی را خراب نکن!
.برو قباد، پشت سرت هم نگاه نکن
حرف آخرته ؟
حرف اول و اخرمه
این حرفهای شهرزاد پایاندهندهی فراقِ بود که آنان تا کنون کشیده بودند. اما فرهاد فکر میکرد که شهرزاد این حرف ها را بخاطر گرفتن پای قباد از خانهاش زده است، میایستد و میخواهد دوباره خانهاش بر گردد.
صبر کن، حق با تویه، غریب شبی هست امشب و غریب موجودیه آدمی زاد. گاهی با جنگ با خودش آنقدر پیش بره که ویرانه بسازه از وجود خودش، آنوقت از دل آن ویرونه، یه نوری یه امیدی، یه جراتی جرقه میزنه. غروب وقتی گفتم جوابم منفیه، خودمو با خاک یکسان کردم. بعد یاد حرفهای آن شب افتادم؛ جلوی «کافه نادری» که گفتی؛ شهرزاد! بس نیست این همه ناکامی، این همه بدبختی، تو یه دنیای که دو روز بیشتر نیست، منتظر چه هستم، کدوم خوشبختی؟ کدوم معجزه؟ بیا، اینو دوباره به من بده، بیا این لحظه رو وصل کنیم با همزادش تو گذشتهی دور. انگار هیچ کابوسی این وسط نبوده، بیا برگردیم تو نقطه صفر. انگار برگشتهایم به همون روزها؛ نه خستهایم نه پیر، نه این همه زخمی
نه خسته ایم..، نه پیر … نه این همه زخمی….. (فرهاد گردن بند مرغ آمین را از شهرزاد میگیرد و یک بار دیگر خاطرات گذشته را با تکرار عین کلمه ها زنده میکنند)
چشاتو ببند…، درست ببند، یواشکی نگاه نکنیها!
درست بستم
تقلب نکنی
نه…
حالا چشماتو باز کن
خیلی قشنگه فرهاد!
https://www.youtube.com/watch?v=-I6UkSUnGSs&feature=youtu.be
روایتگر تاریخ
یکی از مهمترین علل جذابیت سریال شهرزاد بازسازی موفقیت آمیز فضا و مکان تهران قدیم در دهه ۳۰ است. تهیه کنندگان این سریال میگوید مردم صد سال دیگر میتوانند از آن به عنوان سند تاریخی استفاده کنند. کارگردان آن میگوید ۵۶۰۰ نسخه سند برای ساخت این سریال رصد شده است.
با این و جود این قسمت از سریال شهرزاد و بهخصوص این دیالوگ برای ایرانی ها آشنا است «دختری که دل در گرو یک پسر شاعر مسلک و روزنامهنگار دارد که از قضا کلهاش بوی قورمه سبزی میدهد و با حکومت سر ناسازگاری دارد؛ عشقی که دستخوش شرایط سیاسی روزگار میشود و وصلی که فصل میشود…»
شعر و ادبیات
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار، رقص چنین میانهی میدانم آرزوست»
یکی از ابعاد قابل توجه در این سریال که در دل مردم جا خوش کرد، نگاه پررنگ آن به شعر و ادبیات بود . فرهاد که دانشجوی زبان و ادبیات بود در هر دیالوگاش با شهرزاد شعری از شاعران وقت فارسیزبان دکلمه میکرد.
فرهاد زمانی که شهرزاد از شوهرش متارکه کرد و قرار بود که هردو (شهرزاد و فرهاد) به هم برسند این شعر شهریار را دکلمه کرد؛
در من …
کوچهای است که با تو نرفته ام..
روزهای و شب هایی است که باتو بسر نکرده ام
و عاشقانه های که باتو هنوز نگفته ام
هربار بعد از هر قسمت مجموعه، اشعار و جمله های ادبی مربوط به آنچه در آن از شعرا و روزنامهنگاران وقت، نقل میشد، در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد و مورد توجه علاقمندان قرار می گرفت.
تو با قلب ویرانه من چه کردی
ببین عشق دیوانه من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بال پروانه من چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه من چه کردی
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرت شانه من چه کردی
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه من چه کردی
جهان من از گریه ات خیس باران
تو با سقف کاشانه من چه کردی
رقیه ابراهیمی همکار این گزارش بوده است.