در لب سرک سبزی میفروخت. مدتی بود با هم آشنا شده بودیم. هر وقت از کنارش رد میشدم، احوالش را میگرفتم. میگفت از ارزگان است. از روی ناچاری، جنگ و ستم قومی به کابل آمده است. میگفت: یک روز آمدند، گاوش را بردند و پس نیاوردند. روز دیگر رمهی گوسپندانش را بردند و تهدیدش کردند که دنبالش نیاید. او به هر دروازهای که دَر زده بود، جواب نشنیده بود. روز دیگر آمده بودند که دخترش را به عروسی بدهند اگر نه به زور میبرند. او گفته بود که دخترش نامزد است. قبول نکرده بودند. شب آمده بودند و دخترش را نیافته بودند. دختر شب در میان درختان پنهان شده بود. فردای آن روز دوباره به دنبال دخترش آمده بودند، وقتی دخترش را نیافته بودند، خودش را به روی زمین کشیده و لت وکوب کرده بودند.
شب که از راه رسیده بود، خانوادهاش را برداشته و شبانه فرار کرده بود. تمام شب را راه پیموده و دمادم صبح از منطقه دور شده بود. تا جاغوری پیاده آمده بودند و در جاغوری مدتی را دهقانی کرده بود و سرانجام از روی دستتنگی خانوادهاش را در جاغوری رها کرده و خود به کابل آمده بود تا لقمه نانی برای خانوادهاش پیدا کند.
در کابل مدتی را در کتهسنگی در هُتلی مانده بود و در قبال لقمهنانی ظرف شسته بود و سرانجام با یکی در شهرک دهسبز کار ساختمانی کرده بود. روزی که برای فرستادن پول به کتهسنگی آمده بود، یکی از همانهایی را که در ارزگان خانه و همه چیزش را گرفته بود، دیده بود. با دیدن او پا به فرار گذاشته بود و مرد او را تا چوک شهید مزاری تعقیب کرده بود و او خود را در میان جمعیت پنهان کرده و از آن روز دیگر به کتهسنگی نرفته بود.
اکنون در لب سرک سبزی میفروخت. هر وقت سبزی در کار بود یا نبود، از او سبزی میخریدم و کمی هم از روزگارش میپرسیدم. شکر میکشید و میگفت که اینجا پیدایش نمیتوانند.
روزی در همین نزدیکیها وقتی کنار کراچیاش نشستم گفت:«انجینیر صایب تَوتاب چیه، این روزا مردم زیاد موگیه، مه کو بیسوادوم، جُراَت نکدوم از کسی پرسان کنوم.» گفتم توتاب لین برق است و بنا بود که از بامیان رد شود که اشرف غنی با زور و ستم میخواهد از سالنگ رد کند. در حالی که از سالنگ لین برق رد شده است. «گفت دقیق نفامیدم.» گفتم بابی اگر تو آب نیاز داشته باشی و زمینهایت در حال خشک شدن باشد، همسایهات تمام آب را از طریق دو جوی به سرزمینهایش ببرد، ناراحت نمیشوی و شکایت نمیکنی. گفت: «زور دارست دیگه، خدا ده ای دنیا سیا روی شی کنه و ده او دنیا ده آتش در بیدیه» گفتم قصه همین است. در تمام هزارستان یک لامپ برق دولتی روشن نیست. مردم در تاریکی مطلق زندگی میکنند. تمام شمال کشور، شمالی و کابل برق دارد. از سالنگ یکبار لین برق رد شده است. برای بدخشان و پنجشیر هم از آسیایمیانه برق میآورند. قرارداد شده است. جنوب و غرب کشور هم برق دارند. خارجیها هم گفتند که باید برق از بامیان رد شود. از سالنگ امکانپذیر نیست؛ مگر از زیر زمین رد شود که آن هم خطرناک و پر هزینه است. برای مردم جنوب کشور هم فرق نمیکند که برق از کجا بیاید، از هرکجا که بیاید، خانهی آنها روشن میشود؛ حالا اشرفغنی میخواهد که برق را به زور از سالنگ رد کند. مردم مناطق مرکزی اگر برق هم نداشت که مهم نیست. اینان از مردم افغانستان نیستند. مهاجرند. یک روز باید خانههایشان را ترک کنند و منطقهیشان را به کوچیها بدهند. زمین کوچیهای در حالگشت که برق نداشت چه میشود!
سرش را تکان میدهد و میگوید، شاید زمینهای من را هم به کوچیها داده باشد. بعد آه میکشد و میگوید:«اشرف غنی پادشاه اوغویه یا پادشاه اوغانستان» چیزی نمیگویم.
امروز که کنارش نشستم گفت:«انجینیر از صب تا آل موترا بلندگوی ده سر شی، مردم ره موگیه تظاهرات کنید، ده کجا تظاهرات مونند.» گفتم که روز دوشنبه از چوک شهید بابه مزاری به طرف ارگ تظاهرات میکنند و در فوارهی آب مستقر میشوند.
میگوید:«انجینیر مه که رفته نمیتنوم، شاید امو نامردا اونجا باشه، امی صد اوغانی را آو بخر که مردم توشنا نشنه»
اشک امانم نمیدهد. صورتم را بر میگردانم. وقتی دوباره نگاه میکنم. میگوید:«تو ده تظاهرات نموری» میگویم: میروم. دیگر نمیتوانم سخن بگویم. بغض تلخ گلویم را میفشارد.