افسانه، واقعیت یا داستانی که تاریخ دوست دارد باورش کند؟ تاریخ پر است از «اگر»ها؛ اگرهایی که ذهن انسان را قلقلک میدهند، وجدانها را درگیر میکنند و مسیر وقایع را در تخیل ما از نو مینویسند. یکی از مشهورترین این «اگر»ها، داستانی است که میگوید یک سرباز بریتانیایی در جنگ جهانی اول میتوانست یک شخصیت را بکشد، اما این کار را نکرد. داستانی وسوسهانگیز، دراماتیک، و به طرز خطرناکی ساده. با خبرنامه همراه باشید.
ترحمی که مسیر بشریت را تغییر داد
مهِ سنگین صبحگاهی روی میدان نبرد خوابیده بود. هوا بوی باروت میداد؛ بویی که با گلِ خیس، خونِ خشکشده و خستگی انسان قاطی شده بود. سپتامبر ۱۹۱۸ بود و جنگ، دیگر نه هیجان داشت و نه افتخار—فقط ادامه داشت، مثل زخمی که بسته نمیشود.
هنری تندی جلوتر از بقیه حرکت میکرد. روزها بود نخوابیده بود، کفشهایش پر از گل بود، لباسش به تنش چسبیده و بدنش زخمی و کوفته. با این حال، چشمهایش هنوز تیز بود. هنوز فرق میگذاشت بین دشمنی که میجنگد و انسانی که دیگر توان جنگ ندارد.
در میان دود و خرابهها، حرکتی توجهش را جلب کرد.
سربازی از میان مه بیرون آمد. نه با یورش، نه با فریاد—بلکه لنگلنگان. تفنگش پایین افتاده بود. شانهاش خم شده، صورتش خاکی، و نگاهش… خالی.
از آن نگاههایی که نه التماس میکند، نه تهدید—فقط میگوید: «تمام شده.»
تندی اسلحهاش را بالا آورد.
این حرکت، غریزی بود.
سالها تمرین.
ماهها جنگ.
یک ثانیه فاصله تا شلیک.
اما دستش ایستاد.
سرباز مقابلش زخمی بود. غیرمسلح. بهوضوح در حال عقبنشینی.
در قوانین نانوشته میدان جنگ—آن قوانینی که فقط کسانی که آنجا بودهاند میفهمند—این یعنی یک چیز:
او دیگر هدف نبود.
چشمهایشان برای لحظهای کوتاه به هم افتاد.
نه نفرتی در آن بود، نه قهرمانی.
فقط دو انسان، خسته، شکسته، در دل دیوانگیای که خودشان نساخته بودند.
تندی ماشه را نکشید.
بهجای آن، کمی کنار رفت. راه را باز گذاشت.
نه با حرف، نه با اشاره—فقط با تصمیمی خاموش.
سرباز آلمانی مکث کرد. انگار خودش هم باورش نمیشد. بعد، آهسته عبور کرد و در مه گم شد.
تمام.
نه تشکری.
نه نامی.
نه پیشگوییای.
فقط یک لحظه انسانی در دل غیرانسانیترین جنگ تاریخ.
هنری تندی، مرکز این روایت!
در مرکز این روایت، نام هنری تندی (Henry Tandey) قرار دارد؛ سربازی از ارتش بریتانیا که به یکی از پرافتخارترین سربازان پیادهنظام در جنگ جهانی اول تبدیل شد. مردی که صلیب ویکتوریا – بالاترین نشان شجاعت نظامی بریتانیا – را دریافت کرد و نامش بارها در گزارشهای رسمی جنگ ثبت شد.
اما دههها بعد، شهرت او نه فقط به خاطر شجاعت، بلکه به خاطر یک ادعای عجیب و سنگین زیر سایه رفت: اینکه او در سال ۱۹۱۸ جان کسی را نجات داد که بعدها به یکی از مرگبارترین چهرههای تاریخ بشر تبدیل شد.
طبق روایتی که سالها دهان به دهان چرخیده، آدولف هیتلر در سال ۱۹۳۸، طی دیدار با نخست وزیر وقت بریتانیا، نویل چمبرلین، ادعا کرد که در جنگ جهانی اول توسط یک سرباز بریتانیایی بخشیده شده است. آن سرباز، به گفته او، کسی نبود جز سرجوخه هنری تندی.
این دیدار در بحبوحه تلاشهای دیپلماتیک چمبرلین برای جلوگیری از جنگی دیگر صورت گرفت؛ تلاشی که با امضای توافقنامه مونیخ و جمله معروف «صلح برای زمان ما» به اوج رسید—جملهای که تاریخ خیلی زود آن را باطل کرد.
طبق این روایت، چمبرلین هنگام اقامت در برگهوف، اقامتگاه کوهستانی هیتلر در باواریا، متوجه نقاشیای روی دیوار شد. این نقاشی صحنهای از نبرد در چهارراه منین در بلژیک را نشان میداد. در پیشزمینه تصویر، سربازی دیده میشد که یک رزمنده زخمی را به محل امنی منتقل میکرد. هیتلر ادعا کرد آن سرباز هنری تندی است—و خود او، یکی از کسانی که از تیر خلاص نجات یافته.
به نقل از هیتلر:
«آن مرد آن قدر به من نزدیک بود که فکر کردم دیگر هرگز آلمان را نخواهم دید.»
و حتی پا را فراتر گذاشت و نجات خود را به مشیت الهی نسبت داد؛ روایتی که بعدها بهخوبی با خودانگاره «رهبر برگزیده» او همخوانی داشت.
نقاشیای که سوخت افسانه شد
نقاشی مورد بحث، اثر فورتونینو ماتانیا، هنرمند جنگی ایتالیایی بود که در سال ۱۹۲۳ به سفارش موزه گرین هاواردز خلق شد. این موزه بعداً تأیید کرد که نسخهای از این نقاشی واقعاً در اقامتگاه هیتلر آویزان بوده است.
حتی نامهای از فریتز وایدمن، آجودان هیتلر، در بایگانی موزه وجود دارد که در آن نوشته:
«پیشوا علاقه خاصی به چیزهایی دارد که با تجربیات جنگی خودش مرتبط است. وقتی تصویر را به او نشان دادم، آشکارا تحت تأثیر قرار گرفت.»
همین تأییدها باعث شد داستان، از یک شایعه ساده فراتر برود و به شکل یک «روایت تاریخی» در رسانهها جان بگیرد.
اما مشکل کجاست؟ با وجود جذابیت داستان، بررسی دقیقتر نشان میدهد که این روایت پر از تناقضهای زمانی، مکانی و منطقی است.
نکته مهم اول:
نقاشی ماتانیا صحنهای از نبرد سال ۱۹۱۴ را نشان میدهد، نه ۱۹۱۸. در حالی که ادعای نجات هیتلر به سپتامبر ۱۹۱۸ نسبت داده میشود.
نکته مهم دوم:
حتی اگر فرض کنیم تندی در تصویر حضور دارد، تشخیص چهره او از روی یک نقاشی، آن هم پس از چند سال، تقریباً غیرممکن است—بهخصوص با توجه به شرایط میدان جنگ.
دکتر دیوید جانسون، زندگینامهنویس هنری تندی، تأکید میکند:
«تندی در نبرد ۱۹۱۸ مجروح شده بود، خسته، ژولیده، و غرق در گل و خون. شباهتی به تصویر قهرمانانه نقاشی ندارد.»
شاید قاطعترین ضربه به این افسانه، اسناد نظامی باشد.
طبق بایگانی ایالت باواریا:
هیتلر بین ۲۵ تا ۲۷ سپتامبر ۱۹۱۸ در مرخصی بوده است . واحد او در آن زمان حدود ۸۰ کیلومتر با محل حضور تندی فاصله داشته و این یعنی ملاقات ادعایی در ۲۸ سپتامبر، عملاً غیرممکن است.
دکتر جانسون صریح میگوید:
«هیچ راه منطقیای وجود ندارد که این دو نفر در آن تاریخ با هم برخورد کرده باشند.»
چرا هیتلر چنین داستانی ساخت؟
اینجاست که تحلیل روانشناختی وارد بازی میشود.
هیتلر به روایتهایی علاقه داشت که او را فردی برگزیده، نجاتیافته، و مأمور سرنوشت نشان دهند. داستان نجات یافتن توسط یکی از پرافتخارترین سربازان دشمن، دقیقاً همان چیزی بود که به اسطوره شخصیاش جان میداد. او احتمالاً تاریخ را عامدانه انتخاب کرد—چون میدانست نام هنری تندی با شجاعت، افتخار و قهرمانی گره خورده است.
افسانه پا را فراتر میگذارد و ادعا میکند چمبرلین پس از بازگشت به بریتانیا، شخصاً با تندی تماس گرفته است. اما این بخش هم زیر ذرهبین دوام نمیآورد:
هیچ اشارهای در دفتر خاطرات یا نامههای چمبرلین وجود ندارد
بایگانی بریتیش تلکام نشان میدهد تندی اصلاً تلفن نداشته
و مهمتر: چمبرلین مردی نبود که وقتش را صرف چنین تماسهایی کند
واکنش خود هنری تندی
شاید جالبترین بخش ماجرا، واکنش خود تندی باشد. او هرگز با قاطعیت این داستان را تأیید نکرد.
در سال ۱۹۳۹ گفت:
«شاید حق با آنها باشد، اما من او را به خاطر نمیآورم.»
سالها بعد، پس از بمباران کاونتری، جملهای گفت که مطبوعات عاشقش شدند:
«کاش میدانستم او چه خواهد شد.»
اما هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان دهد او تا پایان عمر با عذاب وجدان زندگی کرده یا از سوی جامعه طرد شده باشد—برخلاف تیترهای احساسی روزنامهها.
نتیجهگیری: حقیقتی خاکستری
این داستان، بیش از آنکه واقعیت تاریخی باشد، نمونهای از علاقه انسان به روایتهای ساده درباره خیر و شر است. ایده اینکه «یک گلوله میتوانست تاریخ را عوض کند» وسوسهکننده است—اما تاریخ اینگونه کار نمیکند. البته نمی توان هم به طور کامل آن را رد کرد!
واقعیت مهم:
در سال ۱۹۱۸، آدولف هیتلر فقط یک سرباز گمنام بود. هیچکس—نه هنری تندی و نه هیچ انسان دیگری—نمیتوانست آینده را پیشبینی کند. و شاید بزرگترین خطای این افسانه همین باشد: اینکه مسئولیت فجایع بعدی را روی دوش یک سرباز خسته، زخمی و انساندوست بیندازد—در حالی که واقعیت، بسیار پیچیدهتر و تاریکتر از این داستانهاست.









افزودن دیدگاه