“شاید زندگی برای بسیاریها قبل از رژیم طالبان خوب بوده اما برای من از همان روزها هم اتفاقات خوبی رخ نداده است، طی جنگهای داخلی یک بمب به خانه ما افتاد و من که 8 سال سن داشتم به شدت مجروح شدم.
دو سال تمام پس از آن حادثه در شفاخانههای کشور مشغول درمان بودم و پس از رهایی از دارو و شفاخانه بار دیگر در بند شدم، رژیم طالبان روی کار آمد و به هیچ زنی اجازه بیرون رفتن داده نمیشد. همه چیز برای زنان ممنوع شد، مکتب رفتن، کارکردن، تنها بیرون رفتن از خانه همه و همه برای زنان افغان منع شد….11 سال داشتم اما باید فکر غذا و دارو برای پدرم میکردم. برای پی بردن به این که پس از این نقش نانآور خانه و سرپرست خانه را اجرا میکنم خیلی کوچک بودم. پدرم دچار استرس پس از سانحه شده بود، او از اصابت بمب در خانه وضعیت نورمال و عادی خود را از دست داده بود و مادرم نیز حق بیرون رفتن از خانه را نداشت، کسی هم نبود تا به ما کمک کند و این شد که باید برای زندگی و ادامه آن چارهیی میجستم.” این بخشی از اظهارات نادیه غلام از چگونگی تغییر سرنوشت زندگی او در جریان حاکمیت طالبان است؛ زنی که در آن زمان دختر کوچک بود و وقایع روایت شده در بالا زندگی او را زیر رو ساخت.
جنگ چه بر سرمان آورد !
نادیه غلام بانوی که در آن زمان تنها دختر کوچک یک خانواده آسیب دیده از جنگ بود، با آن که هنوز هم نمیتوانست درست تصمیم بگیرد اما شرایط را پذیرفت و سعی کرد بیرون از خانه در نقش یک پسر حضور پیدا کند.
او با فکر به این که این شرایط شاید برای یک روز و یا یک هفته است پذیرفت تا شروع کند. هر چند از دختری کوچک در سن 11 سالگی نباید انتظار دیگری نیز داشت، او باید با شرایط پیش آمده مبارزه میکرد تا به زندگیاش در کنار پدر و مادرش ادامه دهد.
خانم غلام در گفتگو با خبرنامه گفت: “فکر به این که شاید چند روز بعد همه چیز خوب شود و من به عنوان یک زن کار کنم و برای خانوادهام پول به دست آوردم برایم امید میداد اما چنین نشد و این چند روز برابر به 10 سال شد، من 10 سال مجبور شدم با پوشیدن لباس مردانه و کار در بیرون خانوادهام را حمایت کنم زیرا هیچ انتخاب دیگری نداشتم.”
خانم غلام داستان طولانی در این سراشیبی زندگی دارد، او رویای رفتن به مکتب و تحصیل را داشت و پس از پایان حکومت طالبان نیز آرمان او روشن و واضح برایش خودنمایی میکرد. او میدانست چه میخواهد و یاد گرفتن را تنها راه تغییر زندگی خود میدانست.
خانم غلام تا 16 سالگی زنی کاملا بیسواد بود که قادر به نوشتن و خواندن نیز نبود اما تلاش کرد تا با صحبت با معلمین مکتب بتواند به صورت فشرده آن چه را سالها از دست داده است دوباره به دست آورد و در نهایت با پشت کار موفق شد تا به خواسته های خود برسد.
اما همه این کارها آسان نبود. شاید او توانست با مکتب رفتن تحصیل خود را شروع کند اما چیزی که او با آن سالها زندگی کرده بود و شاید روزی برایش دردسرساز میشد ظاهر مردانه او بود، طرز لباس پوشیدنش خود به تنهایی برای خانم غلام سخت بود.
هر سالی که او بزرگ و بزرگتر میشد از لحاظ ظاهری و ساختار بدنی نیز تغییر میکرد و پنهان کردن آن نیز سختتر میشد، تا این که او دانست با این شرایط سنتی و رفتار و افکار مردم کشورش نمیتواند در افغانستان زندگی کند.
راز دستار من
ترس مادر نیز در اوایل شروع کار خانم نادیه بی دلیل نبود. او همان سالها این شرایط را پیشبینی کرده بود و خلاف رضایت خود تن به این تصمیم داد تا دخترش با لباسی مردانه وارد بازار شود و کار کند ولی با دعاهای بسیار سعی در حفاظت از دخترش داشت.
خانم غلام گفت: “من یقین دارم که دعای خالصانه مادرم مرا از شر هر اتفاقی در امان نگهداشته بود زیرا در آن روزها امکان این که پی ببرند من یک دختر هستم خیلی راحت بود اما این دعای مادرم بود که من موفق شدم کار کنم و زندگی.”
او در کتابی به نام “راز دستار من” که از تجربیات خودش گفته و توسط نویسندهیی به نام اگنس روگر نوشته شده است یادآور شده که آن لحظات خیلی وحشتناک بود؛ ترس هویدا شدن هویتاش بزرگترین وحشتی بود که او داشت.
در خاطراتی که از او در کتاب راز دستار من نوشته شده یکی از آنها این وحشت را به تصویر میکشد. زمانی که نادیه غلام به عنوان فروشنده سبزیجات با یک کشاورز کار میکرد، مجبور بود تا سبزیجات را در بازار به فروش برساند و او مجبور بود تا ساعت 3 صبح از خانه بیرون رفته و با گرفتن سبزیجات به بازار برود.
خانم غلام گفت: “یک بار بعد از یک هفته پر از کار و طولانی که بدون وقفه کار کرده بودم خیلی خسته شده بودم و این برای یک زن خیلی سخت و دشوار بود و شب زمانی که به خواب رفتم با فکر به این که باید زود بیدار شوم هر پنج دقیقه بیدار میشدم زیرا کسی نبود تا بیدارم کند و هیچ زنگی هم برای تنظیم کردن آن نداشتم و زمانی که میخوابیدم با فکر به دیر رسیدن سر کار هر دقیقه به صورت خودکار بیدار میشدم.”
در زمان طالبان هیچ کسی حق نداشت تا قبل از ساعت 3 به خیابان یا کوچهها بیاید و اگر کسی دیده میشد آنها را به عنوان دزد دستگیر میکردند و دستشان را میبریدند.
در همین روزها یک شب که خانم نادیه غلام فقط نیم ساعت خوابیده بود پس از بیدار شدن با این که چشمش درست نمیدید با نگاه به ساعت فکر کرد ساعت 3 است، با عجله به سوی خانه کشاورز به راه افتاد. زمانی که به خانه او رسید تازه با نور ماه متوجه شد که ساعت تازه 12:30 نصف شب است و آن جا بود که دلهره و ترس گیر افتادن به دست طالبان ضربان قلب او را چندین برابر کرد.
نادیه غلام که نه میتوانست به خانه برگردد و نه توانست به خانه کشاورز وارد شود مجبور شد خود را در تاریکی دیوار پنهان کند.
او گفت: “چند دقیقه بعد، ماشین پر از طالبان از آن ساحه عبور کرد، صدای ضربان قبلم خیلی بلند بود و میترسیدم به گوشش آنها برسد زیرا آنها خیلی به من نزدیک بودند من هم پشت سر آنها قرار داشتم اما نتوانستند مرا ببیند و این اتفاق درست مثل یکی از معجزههای دیگر در تمام لحظات سخت زندگی من بود.”
نادیه غلام زلمی خانواده
خانم غلام در سال 1985 در کابل به دنیا آمد. در سال 1993 اصابت یک بمب خانه و خانوادهاش را در پایتخت افغانستان در غم نشاند. برادرش زلمی کشته شد و خود او نیز مدت 6 ماه در حالت کما به سر برد و 14 بار نیز تحت عمل جراحی قرار گرفت و در این حادثه برای همیشه چهرهاش را از دست داد.
او برای کار و پیدا کردن غذا از هویت و نام برادرش زلمی استفاده کرد و 10 سال با نام زلمی، نادیه را در دلش دفن کرد. خانم غلام پس از این که تصمیم گرفت از کشور خارج شود شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرد و با حمایت یک سازمان غیر دولتی شروع به آموختن نمود.
او که به درمان پزشکی برای صورتش نیاز داشت با همین دلیل از کشور خارج شد. در طول درمان که راه درازی و سختی بود تصمیم گرفت تا رویایش که همان تحصیلات بود را نیز دنبال کند.
نادیه درست مثل تمام سالهایی که پس از سن 11 سالگی با آن زندگی کرد و پایه اقتصادی خانوادهاش بود همچنان به حمایت از فامیلش ادامه داده و در زمان اقامتش در اسپانیا نیز در کنار تحصیل به کار مشغول بود.
خانم غلام اکنون در کاتولونیا در اسپانیا زندگی میکند و در همه لحظات زندگیاش کارهای متفاوتی انجام داده است. کتاب “راز دستار من” که روایت زندگی نادیه غلام است در سال 2010 برنده جایزه ” Prudenci Bertrana ” شد.
کتابی دیگر از زندگی او با نام اسپانیای ” contes que em van curar” نوشته شده توسط جان سولر در سال 2014 به نشر رسید.
آزادی به بهای غربت
خانم غلام از زندگی در اسپانیا میگوید و از این که این کشور با افغانستان خیلی تفاوت دارد و مهمترین آن آزادی است؛ آزادی که خانم غلام در این کشور دارد.
او تاکید کرد که “فقیر بودن برای خانم نادیه یک مشکل نبود، بزرگترین چالش زمانی است که امنیت و صلح نباشد.
زنان در شهر کابل می توانند به مکتب بروند و کار کنند اما هنوز امنیت ندارند. هر زمان، هر اتفافی می تواند برای آن ها رخ دهد. به یک زن در خیابان شلیک میشود، یا او را میرباید و هیچ دولتی برای محافظت از آنها وجود ندارد و مسئولیتی پذیرا نیستند. کودکان فقیر در افغانستان نمیدانند رفاه چیست! حق فرزند چیست! آنها از حقوق خود برای تحصیل و موارد اساسی مانند غذا و آب آگاهی ندارند، کودکان پنج ساله در خیابانها مشغول فروش و کار هستند و هیچ کسی به وجود و خطر موجود برای آنان کاری نمیکند. این ها تفاوت زندگی درافغانستان و دیگر کشورها است.”
خانم غلام رویای بازگشت به کشور را در سر دارد تا بتواند به زنان مشابه به خود کمک کند و راه های مبارزه با تاریکیها و سختیها را به آنان نیز بیاموزد. او داستان الهام بخشی از یکی زندگی سخت را دارد که نمونه های به صورت بیصدا برای بسیاری از شهروندان زن افغانستان تکرار شده است.
افزودن دیدگاه