پدرم محمد ولد عوض باشنده‌ی اصلی ولایت غور ولسوالی لعل و سرجنگل بود. ایشان با داشتن سند فراغت دوره لیسه یعنی صنف دوازهم و تسلط نسبی به زبان انگلیسی وادار می‌شود که شغل اصلی خود یعنی دکانداری را رها کرده و به آموزگاری (معلمی) روی آورد. در آن زمان هر کسی چنین مدرک می‌داشت، به سرعت به عنوان معلم جذب می‌شد. او پس از طی مراحل قانونی استخدام خود در وزارت معارف، در یکی از لیسه‌های ولسوالی لعل و سرجنگل به حیث معلم استخدام شد.

با ایجاد دارالمعلمین در مرکز لعل و زمینه ادامه آموزش در مقطع بالاتر ازلیسه، پدرم نیز شامل دارالمعلمین شد. هر روز اول صبح، به مکتب دشت سفرک برای معلمی می‌رفت و بعد از ظهرها از ساعت یک به بعد، با عالمی از گرد و خاک، سراغ آموزش درس‌های دارالمعلمین را می‌گرفت. او این آموزش عالی را به این امید طی می‌کرد که روزی بتواند به خانواده و مردم خود خدمات بیشتری نماید.

با اتمام سال اول و با آغاز سال دوم آموزش‌هایش، موضوع مونوگراف را با استاد راهنمای خود که بنام محمودی بود مشخص کرد و دست به کار شد. هر روز و شب که من شاهد قضیه بودم، تلاش و نوشته می‌کرد؛ تا این که مونوگراف تکمیل شد. هر روز به استاد راهنما مراجعه می‌کرد و مونوگراف اش به بهانه‌های مختلف رد می‌شد؛ مثلا گفته می‌شد که “خط تو بد است”؛ پدرم با دادن 2500 افغانی به استاد خدایار که از دهن سقابه است، مونوگراف را بازنویسی کرد، چرا که او خوش نویس بود. وقتی که بازنویسی او با خط استاد خدایار تمام شد، دوباره مونوگراف را به استاد راهنما ارائه کرد، باز همان قصه تکرار شد. او چندین بار دیگر مونوگراف را رد کرد تا این که یکی از روزها، همین استاد راهنما با چلیپا کشیدن از اول تا آخر مونوگراف که بعضی ورق‌هایش پاره پاره هم شده بود، باز مونوگراف را رد می‌کند و تحویل پدرم می‌دهد. این کار در حضور بعضی همصنفان پدرم انجام می‌شود و او را به شدت ناامید می‌سازد. به خاطر آن فشار در همان صحنه، حمله شدیدی بر پدرم وارد می‌شود و زبانش بندیش می‌گیرد. رفقایش می‌گویند که “محمد توره چه شده حتما دندان درد شدی، برو خانه.” پدرم به خانه بازگشت اما از یک سوی بدنش فلج شد.

عبدالله کوه زاد رئیس میراثی دارالمعلمین به پدرم زنگ می‌زند و می‌گوید “محمد تو چرا ای قدر تشویش می‌کنی. یک دانه فیلی مرغ روان کن من تائید می‌کنم.”

پدرم را (برای مداوا) به کابل آوردند و هر قدر کوشش کردیم، او دوباره صحتمند نشد. همه دارای‌های ما هم برای درمان او مصرف شد، تا این که پدرم در سن 38 سالگی از دنیا رفت و من یتیم مونوگراف شدم.

به خاطر، نبود شناخت و واسطه، من حتی به استادان دارالمعمین گفته نتوانستم که چرا و چگونه این جنایت را کردید؛ با وجودی که همه هصنفانش می‌گفتند “ما شاهد قضیه هستیم و هر جای حاضریم شهادت دهیم.”

درد خانواده زهرا را من بیشتر از همه می‌دانم و این موضوع، وادارم کرد تا این قضیه را هم نوشته کنم.

این نوشته در حساب کاربری فیسبوک یاسین شاهق منتشر شده که خبرنامه پس از اخذ اجازه از نویسنده، اقدام به بازنشر آن نموده است.

چقدر این پست مفید بود؟

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. تعداد آرا: 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *