فقر، بیکاری و دربدری گاهی آدم ها را مجبور به انجام سخت ترین کارها می کند. شاید همین شهر کابل کافی باشد که درک کنیم زندگی مردم در آن تا چه حد سخت می گذرد. کودکان خیابانی، دختران اسپندی، دختران خورد سال گدا، زنان گدا و مردان گدا و یا صدها کارگر روز مزد دیگر در مناطق مزدحم شهر که از صبح تا شام منتظر اند کسی بیاید و در بدل پول ناچیز آنها را به کار استخدام کند، تا شب دستکم چند نان خشک به خانه ببرند و با فرزندان شان گرسنه نمانند. تازه خیلیهای شان همین پول نان خشک را هم به دست نمی آورند.
شاید یکی از دلایلی که مردم، همه چیز شان را میفروشند و راه قاچاق را در پیش میگیرند با تمام خطراتی که دارد، همین فقر است و مجبوریتهای که گاهی زنده ماندن را خیلی سخت میسازد.
در این میان، دختران جوانی نیز در این شهر هستند که با پذیرفتن حرف های رنگ رنگ و نیش دار عابران و موترداران، از صبح تا شام پارچه به دست، شیشه های موتر ها در جاده ها را پاک می کنند، تا شاید کسی ده افغانی و یا بیست افغانی برایش بدهد که زنده بماند و خانواده اش را نجات دهد.
اما این طرف در غرب کابل، در یک منطقهی معروف و مشهور، زنی 26 سالهیی به نام مریم، شش سال است زندگی را با دردی سر می کند که شاید هیچ گاهی نتواند فراموش کند. البته اگر زنده بماند.
آغاز تباهی
شما حتمن با نام پلسوخته آشنایی دارید؛ مکانی که نامش با آتش و دود گره خورده است. از همان ابتدا حالا چند سال است که در این جا زندگی هزاران جوان میسوزد؛ زندگی جوانانی که شاید خیلی آرزوها داشتند، اما روزگار امانشان نداده و همه روزه زندگی و جوانی شان دود می شود.
در هر جای دیگر، پل مفهوم ارتباط و وصل کردن را دارد. پول نجات بخش و رهایی آور است. این جا در افغانستان اما در غرب کابل، پل نماد نابودی و مرگ است. پلسوخته اکنون کابوسی شده برای افرادی که همه روزه از آن می گذرد و یا کسانی که در زیر آن پناه برده اند.
در سال های اخیر تنها جوانان، کودکان و پیر مردان نیستند که این جا میمیرند و زندگی شان خاکستر می شود. زنان و دخترانی نیز این جا همراه با کودکان شان میسوزند. شبها زیر پلسوخته سینمای است که نمایش فلم های آتش گرفتن زندگی، در آن جریان دارد. یکی از آن زن ها، مریم 26 ساله است.
زنی که شش سال پیش، زندگی داشت. امید داشت، خانواده و شوهر داشت. اکنون اما، تنها همدم او، معتادان زیر پل اند و مردمی که هر روز او را یا پول میدهند و یا دست درازش را با فحش و دشنام و کنایه عقب میزنند.
زندگی پیش از اعتیاد
مریم را با دادن پول راضی به گفتگو میسازم. میخواهم بدانم چه شده است که او این جاست. چرا خانه و زندگی ندارد. با ترس و نگرانی راضی میشود. نگران این که هویتاش افشا شود. بعدتر کمی که قصه میکنیم، راضی میشود، هر آنچه در مورد زندگی کنونی اش میخواهیم برای ما بگوید و عکس هم از او بگیریم.
او هفت سال پیش در ولسوالی میر بچه کوت کابل با یک سرباز پولیس سرحدی ازدواج کرده است. در یک خانواده بی پول، در یک اتاق با شوهرش زندگی جدیدی را با یک دنیا شادی آغاز میکند.
نه تنها که زندگی جدید اش را در ولسوالی میر بچه کوت آغاز میکند، بلکه متولد این ولسوالی نیز هست. نامش در این جا، در میان معتادان صدیقه است.
هر چند میگوید، بیسوادم اما صحبتهایش به آدم بیسواد نمیماند. سنجیده حرف میزند و در جملاتش آگاهی و شعور نهفته است.
عامل معتاد شدنش برادر شوهرش است. هفت سال پیش وقتی پدر شوهرش برای او یک اتاق جدا گانه میدهد تا با شوهرش زندگی کند، این اتاق او محلی برای دود کردن برادر شوهرش میشود. برادر شوهرش با منتی که بر این زن و شوهر جوان دارد، هر روز در اتاق خانم برادرش مواد مخدر مصرف میکند.
یک سال تمام، دود کردن مواد مخدر را تحمل میکند. شوهرش سرباز پولس سرحدی بوده، اما قرضدار برادرش، همان برادری که اگر برایش اجازه دود کردن مواد را نمی داد، پولش را طلب میکرد.
یک سال بعد از ازدواج، صاحب فرزندی میشود. شوهرش نیز به دلیل تنها بودن خانم، برای مدتی اجازه میگیرد. اما خیلی زود با برادر معتاد همراه شده و مواد مصرف میکند. مریم پس از یک مریضی ناشی از زایمان، به مواد مخدر معتاد میشود. زمانی که شوهرش پول تداوی او را ندارد و به جای دارو به او تریاک میدهد تا کمتر درد بکشد.
آغاز اعتیاد
دقیق یک سال و نیم پس از ازدواج، مریم معتاد میشود. یعنی عملن به دود کردن با شوهر و برادر شوهر همراه می شود. شاید نه تنها او که کودک تازه به دنیا آمده اش نیز از همان ابتدا با تعذیه شیر آلوده به تریاک، نیز معتاد میشود.
شوهر مریم برای عروسی اش، 200 هزار افغانی از برادرش قرض میگیرد. همین بدهکاری سبب میشود برادر معتاد را در تنها اتاق زندگیاش تحمل کند، منت بکشد و بلاخره با او همگام شود.
بسیار زود خانه جدیدی که در آن امید بود، تبدیل به محل امن سه معتاد میگردد. سه نفر همزمان و در حضور کودک نوزاد، شروع میکنند به دود کردن زندگی شان. مریمی که تازه درد زایمان را با خوردن تریاک تمام میکرد، آهسته آهسته مجبور میشود، درد استخوان و بدن را با دود کردن هیرویین از بین ببرد.
شوهرش، پس از اعتیاد وظیفه را ترک میکند. پول قرض میگیرد، مواد میخرد و در خانهاش همه دود میکنند. روزی از ترس قرضدارهای که هر روز پشت دروازه شان میآمدند، تصمیم میگیرند، شبانه خانه را ترک کنند.
بزرگ ترین اشتباه مریم همان شب اتفاق می افتد. شاید هم مجبوری سبب می شود. او تنها کسی را که داشت شوهرش بود. هم وابستگی به شوهر و هم وابستگی به مواد، سبب میشود شوهر و برادر شوهر را همراهی کند.
دنیای تاریک
مریم در نتیجه درخواستهای مکرر شوهر معتاد شد، اما شوهرش را تنها نگذاشت. زندگی کنونیاش را نمیتوانست پیش بینی کند. وقتی قصه زندگیاش را میگوید، گریه ندارد. اما درد در هر مکثی که میان صحبتهایش میکند احساس میشود.
در یک شب تاریک پس از ترک خانه، در یک چشم برهم زدن، زیر پل سوخته خانه جدید شان میشود. جای پر از ترس و کابوس که تنها با نیشه مواد، میتوانست آن را تحمل کند. دو سال پس از زندگی در اینجا، روزی افرادی برای تداوی معتادان به زیر پل میآیند. شوهر مریم بدون این که فکری به خانم و کودکش کند برای رهایی از اعتیاد، آن ها را ترک میکند.
بعد از مدتی نهادهای دولتی اقدام به جمع آوری زنان معتاد میکند. شماری از خانمها را با زور با خود میبرند، مریم نیز در میان آن ها میباشد، اما کودک اش را نمیپذیرند. او و دیگر زنان را به یکی از شفاخانه های شهر کابل میبرند.
در کنار مریم چند خانم دیگری نیز هستند که کودکانشان را زیر پل سوخته جا گذاشتند. با اصرار زیاد مسوولان شفاخانه را متقاعد میسازند که رهایشان کنند و بروند سراغ کودکانشان را بگیرند و دوباره با آن ها بر گردند.
برخیها موفق میشوند. اما کودک دو نیم ساله مریم آن جا نیست. او پسرش را نیز مانند شوهر و زندگی آرام اش از دست میدهد. مریم تنها در این بخشی از صحبتهایش، خیلی متاثر میشود. او هیچ نمی داند کودکش زنده است یا مرده.
از پنج روز زندگی در شفاخانه میگوید. ظاهرن از گفتههای او معلوم میشود که مسوولان شفاخانه رفتار مناسب با او داشتند. اکنون چهار سال او بدون کودکش زندگی میکند و شش سال است که با پلسوخته خو گرفته و تمام لحظههایش را در آنجا نفس میکشد.
شش سال است که که مواد مصرف میکند. صبح وقتی از خواب میخیزد، به دنبال پیدا کردن پول و نان، دستش به سوی مردم دراز است. حالا دیگر نه حرفهای نیش دار مردم برایش اهمیت دارد و نه دود شدن زندگی خودش. تمام تلاشش این است که پولی به دست بیاورد تا شب نان بخرد و مواد و هر دو را هم مصرف کند و بیخیال درد و زندگی شود.
مریم پلسوخته، اکنون مثل هزاران مریم دیگر این کشور، قربانی فقر و بی توجهی حکومت و مردم این شهر پر از وحشت است. او نه به آینده اش فکر میکند و نه امیدی به آینده اش دارد، زیرا آیندهای برایش نیست. شاید به تنها چیزی که اکنون فکر میکند، نوع مردنش است که احتمالن مثل هر معتاد دیگر، انتظار آن را میکشد.
به زودی زمستان از راه میرسد و مریم تنهاه یک بوجی دارد با یک جوره لباس تکه و پاره و بیک بدون پول. شاید او نیز مثل خیلیهای دیگر، در یک شبی سرد خزانی و یا زمستان، در یک گوشهی زیر این پل، زندگی اش را نیز از دست بدهد.
این وسط اما، مردان و خانوادههای پولدار زادگاه او، که بسیاری شان همه روزه با کاروانی از موترهای ضد گلوله در شهر کابل ریژه می روند، شاید حتا برای یک ثانیه به او فکر نکند، مگر این که معجزهیی رخ دهد و کسی دستش را بگیرد و دوباره به زندگی بازگرداند.
مختار پدرام همکار این گزارش بوده است.