هر روز میدیدم. میدوید. بیخیال ما و دیگران بود که با سر و وضع مرتب از روی بیکاری به طرف مغارهها میرفتیم و همه چیز را با دید گردشگری نگاه میکردیم. او میدوید که دو ساعت راه را بپیماید تا به مکتب برسد. مکتبش خیلی دور بود. دوساعت پیاده باید میرفت تا به مکتب میرسید. وقتی نفسزنان به مکتب میرسید، درس شروع شده بود. کتابچهاش را باز میکرد و تازه یادش میافتاد که کارخانگیاش را انجام نداده است.
این روز چهارم بود که او را میدیدم. میدوید و به هیچ چیز جز مکتبش فکر نمیکرد که سر ساعت به مکتب برسد. آن قدر میدوید که خاک به دنبالش راه میافتاد. این دویدنها برایم پرسش برانگیز شده بود. باید از این دویدن سر در میآوردم. رد خانهاش را گرفتم و فهمیدم که در مغارهای که خانهاش است، زندگی میکند.
صبح زود خودم را به نزدیک خانهاش رساندم و منتظر ماندم که ببینم چه میکند. دود خانهاش بلند بود. او از سر زمین برگشته بود. زمینها را آب گرفته بود و اکنون با چای و نان خشک، صبحانه میل میکرد.
از پشت سنگ که برون زدم او پیش از من خود را به همواری راه رساند و شروع به دویدن کرد. از دنبالش راه افتادم و با او شروع به دویدن کردم. کمی که دویدم از نفس افتادم و برگشتم.
غروب که از دیدن شهر غلغله برمیگشتم دوباره دیدمش، بیل به گردنش بود و با کتابی در زیر بغل به طرف خانهاش میرفت. بدون حرفی از کنارش رد شدم. خسته و نفسزنان به طرف اتاق برمیگشتم. او استوار به خانهاش برمیگشت. چیزی بهنام خستگی را در وجود او نمیدیدم.
شب که از راه رسید، اتاق را ترک کردم و بیسروصدا به مغارهها نزدیک شدم. همهجا تاریک بود. نور کمسویی از برخی غارها دیده میشد. مسیر خانهاش را گرفتم و خودم را به کنار مغارهای که خانهاش بود، رساندم. چراغ خانهاش خاموش بود. شبِ روشنی بود و مهتاب در همه جا دامن گسترده بود. از هیچ جا صدایی شنیده نمیشد. با گامهای شمرده خودم را به نزدیک دروازهی خانهاش رساندم که کنار در نشسته بود و کار خانگیاش را انجام میداد. نور مهتاب کمرنگ بود و به سختی مینوشت و میخواند. گاهی کتاب را به چشمش نزدیک میکرد و گاهی هم سرش را روی کتاب خم میکرد که بتواند بخواند و بنویسد.
آرام به او نزدیک شدم. چراغ دستیام را در آوردم و روی کتابش روشن کردم. کمی تکان خورد و بعد شروع کرد به نوشتن و چیزی نگفت.
فردا دوباره در راه دویدن به مکتب دیدم. این بار فقط سلام کرد و به سرعت رد شد.
در صنفدرسی چشمم به او افتاد. در صف اول نشسته بود. به رویم نیاوردم و شروع به درسدادن کردم. در میانههای درس زیرچشمی نگاهش کردم. لباس کهنهای به تن داشت و کفشش پاره بود. پایش را زیر میز برده بود که کسی نبیند.
در پایان درس به بهانهای معرفی گفتم که چه کار میکند. گفت که در دانشگاه کابل درس میخواند و غروبها برای خواندن رشتهای دلبخواهش به دانشگاه خصوصی ثبتنام کرده است و مشغول به تحصیل است. سر من مشکوک شده بود و گاهی به دقت نگاهم میکرد.
از موتر که پیاده شدم، رفتم که کچالو بخرم. کچالوی بامیان آمده بود و ارزان هم بود. گفتم کچالو کیلوی چند است؟ صورتش را که برگرداند، به چشم هم خیره شدیم. شرم و غرور سراسر وجودم را فرا گرفت. یارای تکان خوردنم نبود. او سرش را پایین انداخت و بوجی کچالو را پایین کشید. من دیگر رفته بودم.