زیست در درد
مغرور و رفیق و کله شخ و انقلابی بود؛ اما در سالهای اخیر تنها رفاقتش باقی مانده بود، برای من استاد بود و ادبیات غرب درس میداد؛ اما رفاقتش مقدم بر استادی بود. رفیق صدا میزد و در رفاقتش به شدت وابسته و پایبند. همین یکماه پیش در یکی از برنامهها دیدماش، با خوشحالی گفت:« دیگر از آن روزهای بد خبری نیست:» و من با شنیدن این جمله به آرامش عجیبی دست یافتم؛ اما دریغ و درد…
بارش سالها پیش مرده بود، زمانه او را نگذاشت تا حسب نیت خود بمیرد، خواست زجر بیشترش دهد. بار بار اقدام به خودکشی کرده بود؛ اما هر بار یکی دستش را گرفته بود، قرصها تاثیر آنچنانی نکرده بودند و دلایل دیگر.
کاش در نوشتن میبارید
شنیدن هر قصهیی ولو ساده از زبان بارش زیبا بود، گرم و بی تکلف و صمیمانه و شیرین حرف میزد و گاهی ساعتها میگفت؛ اما برای من/ ما خستهکننده نبود.
حافظۀ وحشتناک قوی داشت، باری طوری با جزییات به روایت زندگی خصوصی شهید قهار عاصی پرداخت که تنها یک داستاننویس میتوانست آنچنانی زوایای ظریف و باریک یک زندگی را روایت کند. تاریخها، روزها، ماهها، سالها و حتا ساعتها را به حافظه داشت. تاریخ معاصر سیاسی را بهگونۀ کامل با برخی از پشت صحنهها به یاد داشت، با شخصیتها، حاشیهها و ناگفتههایش.
گاهگاهی به پارهیی از رویدادهای سه دهۀ پسین اشاره میکرد که مو بر تن آدم راست میشد. بار بار از او خواستیم که این همه را بنویسد؛ اما شوربختانه هیچگاه این خواست تحقق نیافت. حتا شعر را که شغل اصلی و نخستینش بود نیز رها کرد، او در آوان جوانی جزو مهمترین و مطرحترین شاعران بوده است؛ اما شعر را نیز در همان دو مجموعه خلاصه کرد و دیگر هیچگاه سراغ شعر نرفت. گاهی حتا در سالهای اخیر بدبین بود نسبت به شعر و ادبیات و حسرت میخورد به گذشتهیی که وقف شعر گردیده است.
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
با این همه او خواجه بود، از کنار رفاقت و کاکهگیاش نمیشد به سادگی گذشت. در بدترین روزهای زندگیاش میخندید، به ریش زندگی و زمانه و زنجیرهایش.
پختهگی و درد زیستن در چشمهایش کاملن پیدا بود، زندگی به همان پیمانه که از او آرامشش را گرفته بود، به جایش درد و اندوه داده بود و این درد و اندوه ثروتی بود که به بهای آرامش و مصوونیت و خوشبختی بهدست آورده بود. هنگامی که رو در رویت میایستاد و با صدای خشدار و بلند و اندکی خشن ولی صمیمانه حرف میزد، در عمق چشمان نافذش تمام رنجها و دردها و دیوانهگیهایش قابل دید بود.
چنین خواجهیی را ما از دست دادهایم و خانوادۀ ادبیات، فرهنگ و تاریخ کشور تنها مرد قصهگوی خویش را از دست داده است.
دیگر کسی برای ما دربارۀ پنهان شدن عاصی در پشت درختهای دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه کابل و دوبیتیهای فیالبداههاش چیزی نخواهد گفت، دربارۀ دریا چه کسی خواهد گفت؟ دریای دهۀ شصت را میگویم، دریایی را میگویم که دیوانۀ دنیا نبود؛ بل دیوانۀ ترانه و موسیقی بود، طاهر بدخشی، احمد ظاهر و خیلیهای دیگر را تنها او میتوانست با آن همه حلاوت دربارهشان قصه کند. در فرجام آرزو دارم به آرامشی که در پیاش روانه بود، رسیده باشد. روحش را شاد میخواهم و یادش در جمع ما گرامی باد!
افزودن دیدگاه