چندی پیش از روی پُل سوخته رد میشدم که یکی از لباسم کشید و چیزی گفت که فهمیده نمیشد. برگشتم یک معتاد بود. خودم را رها کردم که صدا زد حفیظ حالا من را نمیشناسی. نگاه کردم به جا نیاوردم. گفت: مممممممن ااااااااااکرم عطاییی ااااااام.
به دقت نگاهش کردم. خودش بود. طرفش رفتم و گفتم اکرم این چه روزگار است که سر خودت آوردهای؟ گفت:«آوردند» پرسیدم از کی اینجایی گفت: «چند سال است.» آرام روی زمین نشست.کنارش نشستم.گفتم چرا چنین شدی، گفت:«در اردوگاه سنگسپید زیاد یخ بود، تریاک خوردم که از سرما نمیرم، دیر ماندم، معتاد شدم و اکنون به این روزگار افتادهام.» گفتم بیا که تو را به کمپ ترک اعتیاد ببرم. زود خوب میشوی، بعد برایت کار پیدا میکنم. با هم شعر میخوانیم و قصه مینویسم. آرام گفت: شعر، قصه، از من گذشته است، گفت دیگر نمیشود. تمام شدهام. به زودی میمیرم. خندیدم گفتم تو سنگجانی خوب میشوی، بیا برویم. فقط خندید. گفت برو، به من سر بزن! اینجایم. وقتی حرکت کردم گفت اگر مُردم من را در دریا بیندازید. دفن نکنید. چیزی نگفتم. پس از آن دیدار هر وقت به سر پُل سوخته میرفتم، نگاهش میکردم. چندبار دیگر هم دیدم. یکبار کنار ستون نشسته بود. وقتی من را دید برق شادی را در چشمانش دیدم. گفت حفیظ کجایی؟ هر روز اینجا منتظرم. گفتم ببخش، نشد. ازاین پس زود زود از شما سر میزنم. پولی کف دستش گذاشتم. قبول نکرد.گفت مواد میآورند.
امروز که رفتم نبود. پایین و بالا را نگاه کردم دیده نمیشد. ناچار زیر پل رفتم. همه جا را نگاه کردم. تک تک را برانداز کردم، به چشمم نیامد. از یکی پرسیدم که کسی از میان شما مرده است. گفت هر روز میمیرند. چیزی نگفتم.
با اکرم عطایی در تهران آشنا شدم. در ساختمانی که من رنگکاری میکردم او کاشی و سرامیک کار میکرد. روزی در دستم کتاب شعر فروغ فرخزاد را دید و گفت فروغ میخوانی؟ گفتم به شعر علاقه داری؟ گفت تمام شعرهایش را حفظم. شروع به خواندن کرد(و این منم زن تنها در آستانهی فصل سرد و…) از آن روز به بعد هر روز شعر میخواندیم و قصه میکردیم. داستان و رمان میخواندیم. ادبیات فارسی و ادبیات گذشته و معاصر ایران و افغانستان را خوب میشناخت و خوب تحلیل میکرد. خودش هم شعر میگفت و هم قلم خوبی داشت. من خیلی چیزها از او آموختم. خودش میگفت که فوقلیسانس ادبیات فارسی خوانده است؛ مدرکش را ندیدم؛ ولی تحلیلهای ادبیاش نشان میداد که اهل فضل و ادب است. میگفت از درس و دانشگاه بیزار شده است، میخواهد کار کند و وقتی پولدار شد، گوشهای بنشیند، بخواند و بنویسد. از شاعران و نویسندگان غریب و بیپول خوشش نمیآمد.
در مدت تنهایی و دانشجویی تهران، بارها دستم را گرفت و نگذاشت که بیکسی و بیپولی از درسخواندن بازم دارند.
روزی گفتم چه آرزویی داری؟ گفت تو چه آرزویی داری، گفتم آرزو دارم عقاب باشم، پرواز کنم. از مرزها رد شوم به کشورهای دیگر بروم و در بیمرزی زندگی کنم. گفت من آرزو دارم. دریا را از نزدیک ببینم و در آن غطه بزنم و دریا را در آغوش بگیرم.
امروز، وقتی به خانه برمیگشتم نه او به آرزویش رسیده بود و نه من؛ من هنوز اسیر زخمهای کابلم و نمیدانم او در رودخانهی کابل دفن شده است یا کارگران شهرداری او را به برون از شهر در گودالی انداختهاند.