افغانستان خوبیهای زیادی دارد. یکی از این خوبیها، همزادی بهار طبیعت و بهار دانش است. دانش در سرزمین ما از جایگاهی بس ارجمند، برخوردار است. نیم نگاهی به تاریخ اندیشه و کتابت در خراسان دیروزی و افغانستان امروزی، این نکته را روشن میسازد که این اقلیم جغرافیایی، مهد و گاهوارهی تمدن و فرهنگ در بین جوامع اسلامی بوده است.
فلسفهی اسلامی و بزرگترین فیلسوفان جهان اسلام از این سرزمین برخاستهاند. فارابی، بوعلی سینا، جوزجانی، ابوزید بلخی، ابومعشر بلخی، ابوریحان بیرونی.
برجستهترین «متکلمانِ مسلمان» از این سرزمین بودهاند. «نظام و عُبَید، کعبی و ماتُریدی، فخر و غزالی».
بزرگترین «پارسی سرایان»، خراسانی و افغانیاند. فردوسی بزرگ که فرمود: «بسی رنج بردم در این سال سی، عجم زنده کردم بدین پارسی» در سرزمین ما قدم بر خاک نهاد. سراسر «شاهنامه» دربارهی این اقلیم و مردمان و افسانهها و اساطیرِ ماست. «آرش کمانگیر و کوه البرز»، «رستم و سهراب»، « افراسیاب و سیاوش»، « زال و کاوه و درفش»، «تهمینهی سمنگانی و رودابهی کابلی»، «گرد آفرید و سیندخت»، «کتایون و سودابه» از سرزمینِ ماست. «سنایی و بوسعید»، «رودکی و عنصری»، «پیر هرات و بیدل دهلوی»، «ابوشکور بلخی و حنظلهی بادغیسی»، «لبیبی و انوری»، «حمیدی و مهستی»، « ابوالمؤید بلخی و اخسیکتی»، « جامی و ناصر خسرو»، «رحمان بابا و حضرت مولانا» و… از افتخارات این سرزمین است.
«ابوحنیفه و ابن حنبل»، « بخاری و مسلم»، «ترمذی و نسایی»، « کشی و مسعود عیاشی» متعلق به این سرزمین است. «خاندان نوبخت و بوسهل و طاهر» که تمدن عظیم اسلامی را در در بغداد به وجود آوردند، برخاسته از خاک پاک و عالِم پرورِ تمدنِ بلخ بودند.
با این حال، مدتهاست که خاکِ افغانستان، «شور» شده است. شکوفهی دانش را در دلِ خود، نمیپروراند. «کاکتوسهای خارا» افغانستان را مناسب رشد و نمو خود یافتهاند. جوانه میزنند و رشد میکنند و دستان مردمان ما را زخمی و خون چکان میکنند. «دانش و دانشمند» ارج نمیبیند و بر صدر نمینشیند. «دَغَل و دلقک بازی» به امری نیکو تبدیل شده است. «کتابخانه» تعطیل است و «سلاحخانه» برقرار. مدتهاست که مسیر حیات ما از «مکه» به «ترکستان» انحراف پیدا کرده است. «سعدی» چه نیکو گفته است که: « زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او؛ تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند».
اکنون، حکایتِ ما در این سرزمین، حکایت زاهدِ سعدیست. آنچه را که باید به وفور انجام بدهیم، نمیدهیم و آنچه را که نباید سامان داد، میدهیم. یکی از اموری که باید سروسامان یابد، «امرِ دانش» است. امسال «زنگ تعلیمی» به وسیلهی رئیس جمهور به صدا درآمد. در سومین روز سال. طنین زنگ تعلیمی، گوشهای همه را نواخت. اما «نوایِ جانکاهِ» معلمان و «جایگاهِ به هیچ عنوان درخورِ شأن» ایشان، اندوه به خانهی دلها انداخت. «گر به دانش بُوَد بیگمان زنده مَرد» باید «حداقلهای» به دست آوردن دانش را در این سرزمین فراهم کرد. مردان و زنان آیندهی این وطن را با «قلم و سخن» همدم ساخت. «مُهرِ جهل» را از دلها وانهاد و «مِهرِ دانش» را در آن جای داد.
فردوسی برزگ فرمود: «چنین گفت داننده دهقان پیر، که دانش بُوَد مرد را دستگیر». صد آه و افغان که نسلِ «دانندههای پیر» در این سرزمین رو به اضمحلال است. در کشور ما، «سخن» فراوان گردیده و «عمل» به فراموشی سپرده شده است. در زمستان گذشته، سخنی دست به دست و گوش به گوش، گشت. آن سخن این بود که «حقوق معلمان در موسم تعطیلات زمستانی پرداخته نشود». من تا هنوز این سخن را باور نکردهام. بعید میدانم رئیس جمهور دانشمند ما چنین اندیشهی شومی را حتی در خانهی ذهن خود جای داده باشد. با این حال نفسِ چنین «تخیلات» که در جامعه تبدیل به «شایعات» میگردد، نیز جانکاه است. «پدرِ مشکلاتِ» ما، همین «بیخیالی» نسبت به دانش و دانشاندوزی و دانشمند پروریست. آنگاه که «کلیدِ دانشِ مسلمین» در دستان با کفایتِ مردمانِ «خراسانزمین» بود، مکانِ مان «صدر» بود و مقامِ مان، «قدر». اکنون اما؛ نه از آن «قدر» نصیبی داریم و نه از آن «صدر» بهرهای. در جامعهی ما «جوشنِ دانش»، جای خود را به «کُهنه ردایِ جهل» داده است.
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاکباد
چه ناخوش بُوَد دوستی با کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
که بیکاری او ز بی دانشیست
به بیدانشان بر بباید گریست
تن مرده چون مرد بیدانش ست
که نادان به هرجای بی رامِش ست
که دشمن که دانا بود بِه ز دوست
که با دشمن و دوست، دانش نکوست